_6,6 خدای من با توام زین
سیدنی داشت با صدای خفهای اسم زینو داد میزد. اما مثل اینکه زین توی این دنیا زندگی نمیکرد.
_زین
_چی؟
اون از خیالش بیرون پرید. وقتی به قیافهی گیج و ترسیدهی سیدنی نگاه کرد یه لبخند احمقانه رو صورتش شکل گرفت.
_چیز بامزهای گفتم؟
_ببخشید من نفهمیدم..چی میگفتی؟
_ببینم تو چت شده؟
خندهی زین پهن تر شد. البته اگر این امکان پذیر بود.
_چیز خاصی نیست
اون گفت و خواست از کنار سیدنی رد بشه که اون دستشو گرفت.
_تو داری مثل یه احمق میخندی. تویی که یه هفتهست خودتو توی اتاق لعنتیت حبس کرده بودی و من رو تا حد مرگ ترسوندی چونکه مثل یه مرده متحرک شده بودی. حالا اومدی داری این لبخند گشادتو تحویل من میدی و میگی چیزی نیست؟
_نفس بکش سیدنی. من حالم خوبه
زین باز با همون لبخند گفت و به سمت اتاقش رفت.
_چیزی شده؟
لوییس پرسید
_حس میکنم من مادر ناتنیام و اون سیندرلا
_کیا؟
سیدنی که فهمید چیگفته فقط چشماشو چرخوند.
_ولش کن
فلش بک
_باشه، تا سه روز دیگه میتونید منفعتتون رو امضا کنید
صدای هری توی ذهن زین میچرخید. زینی که تا دیروز داشت از شدت افسردگی میمرد الان با یه لبخند روی تختش دراز کشیده. جالبه نه؟
جالبه که فقط یه نفر میتونه کل زندگی تو تغییر بده. میتونه تا مرز خودکشی ببرتت و بعد کاری کنه از خوشحالی رو ابرا پرواز کنی.
اما لیام میتونست اینکارو بکنه. اون تونست زینو نجات بده. بالاخره ناجیش تصمیم گرفت نجاتش بده.
_خیلی خب. این مسخره بازیو تموم کن و بگو با زین چیکار کردی؟
سیدنی وارد اتاق زین شد و پرسید. زین اینبار چشماشو نچرخوند. نگاهش سرد نبود.بلکه چشمای زین برق میزدن و لبخندش به قدری روشن بود که میتونست کل محوطه رو برای یه هفته روشن نگه داره.
_اون زین، سیدنی اون مرد
این اولین حرفی بود که تونست توی یه ساعت گذشته بزنه. صداش میلرزید و این از روی هیجان زیاد بود.
_چرا هری صدات کرد؟
_بخاطر اینکه ...
زین از روی تختش بلند شد و به سمت سیدنی اومد. سرشو به گوش سیدنی نزدیک کرد تا بتونه در گوشش زمزمه کنه.
YOU ARE READING
Benefit (Ziam)
Fanfiction_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...