_تو... 6 ... تو غیر قابل باوری
سیدنی گفت و در اتاقشو با قدرت زیادی باز کرد. به شدت از دست زین عصبی بود.
_بیخیال
_اوه واقعا؟ بیخیال؟ این چیزیه که میگی وقتی نزدیک بود همه چیزو به اون تازه وازد لعنتی لو بدی؟
_اون اسمشو یادش بود. دقیقا مثل من
_خودتو تصحیح کن زین. من به یادت آوردم. من
_خب حالا بهتر. اون خودش میدونه
_دیگه این بازی رو نمیکنم
سیدنی گفت و به سمت تختش رفت و لبش نشست. زین چشماشو چرخوند و روی صندلی اتاق سیدنی ولو شد.
_چرا اینقدر مضطربی؟
_نمیفهمی زین. نمیفهمی
سیدنی زیر لب گفت و همچنان عصبی پاهاشو تکون میداد.
_چیو؟
_اون مال یه قرنتینهی دیگهست
_خب؟
_کسی نمیتونه از قرنتینه خارج بشه و یا وارد یه قرنتینهی دیگه بشه مگر اینکه رئیس اون قرنتینه باشه
_پس... ما باید به هری بگیم
زین گفت و سیدنی دست از فکر کردن کشید. به زیننگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
_اگه میخوای توی جعبهی شکنجه باشی میتونی بهش بگی
زین تعجب کرد. چشمای طلایی اندازه کاسه شده بود و فکش چسبیده بود زمین.
_آره، اینبار هری قانون شکنی کرده
_تو مطمئنی؟
_کاملا
بعد از جاش بلند شد و شروعکرد به راه رفتن توی اتاق ۱۰ متریش. عصبی بود. استرس داشت. زیر لب میگفت «باید بفهمم چرا اینکارو کرده»
_اما اون 28 رو روی بند انگشتش داشت
_اینکه براش یه تتو بزنن و قاطی تازه واردا بکننش کار سختی نیست
سیدنی گفت و به راه رفتن توی اتاقش ادامه داد.
_سیدنی؟
_زین دیگه سوال...
_سیدنی
بالاخره از راه رفتن دست کشید و آشفته به زین نگاه کرد.
_فکر کنم به یه حواس پرتی نیاز داری
زین بهش یه لبخند زد. سیدنی هم متقابلا خندید. زین زیاد نمیخندید پس این خیلی باارزش بود که الان داشت به سیدنی لبخند میزد.
یه نفس عمیق کشید و از اتاقش بیرون رفت. وقتی به دیوار رسید یه نفس عمیق کشید و پاشو توی محوطهی مین ها گذاشت. نگاه همه روش ثابت موند اما اون اهمیت نمیداد. دنبال حواس پرتیش بود.
YOU ARE READING
Benefit (Ziam)
Fanfiction_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...