بهشت

1.4K 235 167
                                    

زین با همون لبخند گنده و بزرگش وارد سالن غذا خوری شد و دید لویی و سیدنی بهم نگاه کردن و نیشخند زدن.

_تو حتی لازم نیست صحبتی بکنی زین. از همونجام تابلوئه چه اتفاقی افتاده

لویی گفت و اون و سیدنی باهم خندیدن. زین فقط چشماشو چرخوند و با اونا سر میز نشست.

مثل همیشه، هیچ چیز نمی‌تونست مود خوب زینو بهم بریزه‌.

_شما دوتا آدمای نفرت انگیزی هستین

زین بهشون گفت اما لبخندش محو نشد. شروع کرد به خوردن صبحانه‌ش و همون موقع نایل با یه سینی پر اومد.

_چیزی شده؟

_خبری بزرگ تر از خوشحالی 6

و زین یه تیکه از نونشو پرت کرد سمت سیدنی و لویی.

_شما دوتا تهش منو میکشید. 7 فرد مورد علاقه‌ی منه

و سیدنی و لویی لب و لوچشونو آویزون کردن و ایندفعه، نایل و زین بهشون خندیدن.

بعد از صبحونه لویی به سمت طبقه‌س بالا رفت. دیگه کسی دنبالش نمی‌یومد، اون اجازه‌ی ورود به طبقه‌ی بالا رو داشت.

وقتی میخواست در اتاق هری رو باز کنه لبخند شیرینی روی لبای نازکش شکل گرفت. اما لبخندش سریع محو شد وقتی با عصبانیت هری رو به رو شد.

_منظورت چیه که من وقت زیادی رو تلف کردم؟

لویی یه تای ابروشو بالا داد و دید هری داره عصبی توی اتاقش راه میره و صفحه‌ی مانیتور براش باز شده، اما لویی نمی‌تونست ببینه هری داره با کی حرف میزنه.

_من بهت گفته بودم به وقت زیادی نیاز دارم. نمی‌تونم همینطوری...

و همین موقع بود که هری برگشت و متوجه لویی شد.

_بعدا باهات حرف میزنم

هری تماسشو قطع کرد و اون و لویی برای یه مدت فقط بهم خیره شده بودن.

_اتفاقی افتاده؟

لویی بالاخره پرسید و هری نفس عمیقی کشید. روی میز کارش ولو شد و دستاشو روی شقیقه هاش مالوند.

_فقط یه درگیری با یه قرنتینه‌ی دیگه بود

لویی به معنی این‌که فهمیده سرشو تکون داد اما هنوز قانع نشده بود. ولی برای الان بیخیالش شد و تصمیم گرفت به هری اعتماد کنه.

_چرا این چند روز اینقدر استرس داری؟

لویی پرسید و دستشو روی شونه‌های هری گذاشت. هری لبخند خسته‌ای بهش زد و اونو روی پای خودش نشوند.

_فقط درگیر کارم

و یه حسی به لویی میگفت که اون داره دروغ میگه.
اما بازم سرشو تکون داد تا بیخیالش شه. اون به هری اعتماد داشت.

Benefit (Ziam) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora