_منظورت چیه؟
این جوابی بود که اشتون داد وقتی لیام ازش پرسید چرا بهش گفت راجب زین چی فکرمیکنه؟
_منظورم اینه چرا باید این سوالو بپرسی؟
_همینطوری
_ینی داری بهم میگی این سوال همینطوری یه ذهنت خطور کرد؟
_آره... تو خوبی؟
_آ..آره
_هی 9 تو مطمئنی؟
_آره. کاملا
موضوع اینه مغز لیام داشت منفجر میشد. از اون روز که همه چیزو فهمید انگار نمیتونه به چیزدیگه ای فکر کنه. فکرش شده زین زین و زین.
این داشت دیوونهش میکرد. نمیتونست چیزی بخونه، بخوابه و حتی غذا بخوره. کم کم داشت زیر چشماش سیاه میشد. اما این تقصیر خودش نبود. اون فقط خیلی درگیر زین بود. خیلی زیاد.
یه روز دیگه هم از زندگی کسل کنندهی زین گذشت. همه چیز مثل هم بود.
دیگه داشت خسته میشد. از اینکه هر روز بخواد بشینه کنار سیدنی و به حرف زدناش با نایل گوش کنه. خسته شده از اینکه به خودش بگه لیام به دردش نمیخوره. خسته شده از اینکه هیچکس حرفشو نمیفهمهدوش رو بست از زیر آب بیرون اومد. حولهی سفید نو رو دور کمرش بست و یه نفس عمیق کشید. به خودش توی آینه نگاه کرد. لاغر شده بوده. رد اشکا روی صورتش همیشگی بودن. زیر چشمش گود افتاده بود و چشماش همیشه قرمز بود.
این شده بود یه زین جدید. از اون پسری که همیشه دنبال درست کردن شر بود و دنبال چیز های جدید میگشت این مونده بود. یه پسر افسرده مچاله شده.
زین پسر توی آینه رو نمیشناخت. دنبال خودش میگشت. اما زین کی بود؟ با دقت بیشتری به خودش نگاه کرد. اما روی گودش زیر چشمش تمرکز نکرد. اون زل زد به چشمای قرمز و خستهی خودش. تا شاید بتونه پشتشون خودشو پیدا کنه.
نتونست. هیچکس اونجا نبود. بعد از اون بوسه زین خودشو تحویل لیام داد و الان پشت اون چشما هیچکس نیست. هیچکس... زین هیچکس نیست.
_خواهش میکنم
اون زمزمه کرد. الان بعد از یک هفتهست که بالاخره داره حرف میزنه.
_خواهش میکنم لیام...
اون گفت و لباش شروع به لرزیدن کرد. دستاش صفت سینکو گرفته بود.
_کمکم کن... خواهش میکنم
همهی اینارو در حالی گفت که به خودش زل زده بود. انگار توی خودش دنبال لیام میگشت. اما نه... توی خودش حتی خود زینم وجود نداشت.
برای بار هزارم آب یخ به صورت لیام برخورد کرد. جلوی موهاش یکم خیس شده بود و اون نفس نفس میزد. به خودش توی آینه نگاه کرد. به این توجه نکرد که چقدر لاغر شده.
YOU ARE READING
Benefit (Ziam)
Fanfiction_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...