_س..سیدنی؟
_خدای من
سیدنی گفت و بعد پرید بغل اون دختر، بقیه داشتن گیج نگاشون میکردن.
_فکر میکردم که مردی
_منم همینطور
_شما دوتا همو میشناسین؟
زین وسط حرفشون پرید و سیدنی روش رو به اون کرد، با بزرگترین لبخندی که زین تا به امروز ازش دیده.
_شیکاگو خواهر منه
همه باهم سرشون رو تکون دادن و آهان بلندی گفتن.
_بسیار خب... حرکت میکنیم، تقریبا رسیدیم
_همینو یه ساعت پیشم گفت
الکس زیر لبش گفت، اما سیدنی خوشحالتر از این بود که بخواد باهاش بحث بکنه.
هرچند سیدنی اینبار دروغ نمیگفت، چون حدود یک ربع بعد اونا به شهر رسیدن و زین از چیزی که میدید حیرت زده بود.
_به نیویورک خوش اومدید
سیدنی بهشون گفت و همه با تعجب داشتن به آسمون خراشای ویران شده نگاه میکردن.
_یا به چیزی که ازش باقی مونده
هری اضافه کرد و اونا رد شدن. همه چیز برای زین خیلی جالب بود. آسفالت ترک خورده، سیمهای برق، ماشین های خراب شده. همشون از چیزی که تصور میکرد زیباتر بودن.
_مراقب باش
لیام بهش گفت وقتی که اون رو از زمین خوردن نجات داد. زین پاش توی گودی آسفالت رفته بود.
_میتونی اینو باور کنی لی؟ این تاریخ ماست
_از من میپرسی ترسناکن، چرا قرنتینههاشون اینقدر بلند بودن؟
_اینا قرنتینه نیستن لی... اینا... اینا خونههاشونن
_خونه؟
با تعجب از زین پرسید درحالی که دست زین رو گرفته بود و دنبال خودش میکشید تا دوباره به جایی نخوره، چون اون هنوز محو خیابون بود.
_آره میدونی، جاهایی که توش زندگی میکنن
_منظورت اتاقه؟
_نه لی، خونه فقط یه اتاق نیست، توی اون آشپزخونه، دست شویی و حموم هم هست
_منظورت محوطهست؟
_ااااه نه لی
_پس چی؟
لیام سمتش برگشت و زین بهش خیره شد، الان که داشت نگاش میکرد فهمید، نزدیکترین چیزی که زین به خونه تا به الان داشته لیام بوده.
_خونه جایی که تو توش احساس امنیت میکنی و آرامش داری، جایی که دوست داری برای همیشه توش بمونی
ESTÁS LEYENDO
Benefit (Ziam)
Fanfic_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...