" امروز وقتی داشتم از کلاس نقاشی برمیگشتم خونه ، خیلی شانسی برگشتم و اونو پشت سرم دیدم ! مسیرش انگار با من یکی بود!
دستهاش تو جیبش بود و داشت به آسمون نگاه می کرد. انگار دنبال چیز خاصی می گشت.
میدونستم اصلا متوجهم نیست.
ایستادم و وقتی بهم رسید، بهش سلام کردم. یکم مکث کرد و بعد اگه اشتباه نکنم سر تکون داد و من ازش پرسیدم: تو هم خونه ات همین وراست؟
چشمهاشو ریز کرد. جوری بهم زل زد که انگار رقت انگیز ترین موجود روی زمینم.
بعد دوباره به آسمون نگاه کرد و رفت!
اون مرموزه! "
YOU ARE READING
Call my name - Harry styles - Complete
Fanfictionصدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش - سهراب سپهری