سی و هفتمین یادداشتی که راجب اوست!

3.5K 415 472
                                    

" چهار روز پیش، یعنی درست همون شبی که من اون یادداشت رو از هری گرفتم، یه پیام از گوشی زین دریافت کردم که توش نوشته بود:

میسی عزیزم،
برای کارهای دانشگاهم و بررسی ها دقیقتر، مجبورم چند روزی رو خارج از شهر بگذرونم. اومده بودم باهات خداحافظی کنم اما تو خواب بودی و دوست نداشتم بیدارت کنم.
برات یادداشت گذاشتم. مطمئنم که تا الان خوندیش.
نمیتونم حدس بزنم چه احساسی داری. اما تا زمانی که بر میگردم بهم وقت بده.
چهار روز دیگه، ساعت پنج صبح، من تو ساحل مهتاب منتظرتم. ازم نپرس چرا اون ساعت. وقتی دیدمت بهت میگم. تا روزی که برگردم، از خودت مراقبت کن.
هریِ تو 💜 .

دیشب، قبل از اینکه به رخت خواب برم، ساعت رو برای چهار و نیم صبح کوک کردم.
از خوشحالی زیاد، خواب به چشمهام نمیومد. فکر کردم برای اینکه خوابم بگیره، بهتره یه دوش آب گرم بگیرم.
ساعت یازده بود که دوش گرفتم و بعدش واقعا خوابم برد.

با صدای زنگ، از خواب بیدار شدم و به محض اینکه قرارم با هری رو به یاد آوردم، دلم به لرزه افتاد.
چراغ اتاق رو روشن کردم. آسمون هنوز تاریک بود.

لباس پوشیدم و یواشکی از اتاق بیرون رفتم. از تو یخچال شیر و نون شیرمال برداشتم و مثل یه دزد برگشتم تو اتاقم.

بعد از اینکه صبحونه رو خوردم، گوشیمو برداشتم.
به خودم تو آینه نگاه کردم و رژم رو یکم پر رنگ کردم.
بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز خوبه،  سوار دوچرخه شدم و تا ساحل رفتم.

باد خنک صبحگاهی می وزید و خواب رو از چشمهام میگرفت. با فکر اینکه هری اومده یا نه، چکاری باهام داره و چرا میخواد این وقت صبح منو ببینه، خودم رو به ساحل رسوندم.

دوچرخه رو به یه تیرچراغ برق قفل کردم.
کفشهام ، روی ماسه ها صدا میداد.
هیچکس تو ساحل نبود و این باعث میشد اونجا یکم ترسناک به نظر بیان.

دستمو رو بازوم کشیدم و اطرافمو دید زدم.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
ساعت پنج و سه دقیقه بود.

کم کم داشت ترس برم میداشت که یکی از پشت سر بغلم کرد و باعث شد نفسم ببره!
دستمو رو دستهاش که محکم دور کمرم قفل شده بود گذاشتم سعی کردم خودمو از دستش خلاص کنم.
سرمو برگردوندم و با دیدن چهره هری، نفسم رو بیرون دادم و گفتم: اوه خدایا. منو ترسوندی.

اون سرشو رو شونه ام گذاشت.
درست مثل بچه ای که کار بدی انجام داده و حالا به بغل مادرش پناه آورده تا اونو ببخشه.

بعد کمی نگران شدم.
یکی از دستهامو روی دستهاش گذاشتم و دست دیگه ام رو ، روی صورتش کشیدم و فهمیدم این چند روز اونقدر سرش شلوغ بوده که حتی وقت اصلاح کردن صورتش رو هم نداشته.
پرسیدم: اتفاقی افتاده؟

اون سرش رو از رو شونه ام برداشت و گره دستهاشو شل کرد. سمتش چرخیدم و به چهره خوشحالش نگاه کردم و ناخودآگاه لبخند زدم.

Call my name - Harry styles - CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang