بیست و هشتمین یادداشتی که راجب اوست!

2.8K 378 91
                                    

《 امروز  به خونه هری دعوت شدم. خونه اش خیلی کوچیک بود و هیچ اتاقی نداشت.
تنها داراییش یه دست مبل سه نفره و میز کوچیک و کیبورد بود. تو آشپزخونه اش یه گاز و  یخچال فریزر کوچیک داشت. حتی میز صبحانه خوری هم نداشت.

خونه اش واقعا کوچیک بود. خودشم راضی نبود اما ميگفت واسه دوران مجردی همینقدر کافیه.
اون بوم نقاشی شده از دختر رو دقیقا به دیوار رو به روی مبلش آویزون کرده بود.

بقیه بوم هاشو گذاشته بود پشت مبل. حتی تخت و تلویزیون هم نداشت.
ميگفت تلویزیون یه دروغ بزرگه.
تخت رو هم نمی خرید چون شبا روی زمین میخوابید و ميگفت اینطوری راحت تره. نهار و شام و صبحونه اش رو ، روی همون میز کوچیک میخورد.

خونه اش دقیقا به همون به هم ریختگی ای بود که خونه یه پسر مجرد باید باشه.
کلی لباس های نشسته و کثیف داشت که تو حموم منتظر شسته شدن بود.
لباس هاشم خودش ميشست. البته اینطور که معلوم بود فقط آخر هفته ها.

وضع مالی آنچنان خوبی نداشت. پول کلاس هاشو از فروختن تابلوهاش به دست میاورد.
وقتی ازش پرسیدم با تابلو اون دختر میخواد چکار کنه، گفت قرار نیست تصویر خواهرش رو به هیچ احدی بفروشه.

اون لحظه ، فهمیدم اون کسی که خیلی خاصه و به اندازه کهکشان ها براش ارزش داره خواهرشه.

من نميتونم جای اون رو بگیرم... یعنی خب.. حقش رو هم ندارم.
ولی امیدوارم با بودن کنارش، بتونم ذره ای از احساس بدی که نسبت به خودش داره رو کم کنم.

اون یکم برام کیبورد زد و بعدش رفتیم پارک.
بهش نگفتم که راجب گذشتش میدونم. نمیخوام فکر کنه اگه یه وقتی کاری براش انجام میدم از روی ترحم و دلسوزیه.

با اینکه ماجرا به خیلی خیلی قبل برمیگرده ، اما اون با سکوتش، هر روز این زخم رو باز میکنه و روش نمک میپاشه.
نميدونم حرفی که زدم درسته یا نه. اما میخوام بگم که، اون هر روز این زخم قدیمی و کهنه رو با سکوتش، با حرف نزدنش، تازه میکنه.

و خب این خیلی بده. هم برای اون. هم برای من.
نميتونم بگم هری افسرده ست. چون فکر میکنم اگه افسرده و نا امید بود، هيچوقت به من اجازه نمیداد وارد زندگیش بشم.
اجازه دادن به من برای وارد شدن به زندگی اش، یه نکته مثبته.

امروز وقتی دست شو گرفتم، به این فکر افتادم که چرا کنار فروش تابلوهاش، با ساز زدن پول در نمیاره؟
وقتی بهش گفتم، به فکر فرو رفت.
گفت تا حالا بهش فکر نکرده.

برگشتیم خونه و اون  گیتاری که هدیه تولد زین بود رو برداشت و بعد از دست گرمی، شروع به زدن یه آهنگ عجیب کرد که ریتم فوق العاده تندی داشت و این خنده دارش میکرد.

اون پا میکوبید و آهنگ میزد من از خودم شعر میساختم.
خیلی باحال و خنده دار بود. کلی خندیدیم و من...
من فکر میکنم صدای خنده اش رو شنیدم..

مطمئن نیستم. چیزی حدود دو ثانیه بود. حتی نشد راجبش دقیق فکر کنم. فقط در همین حد که... انگار صداشو شنیدم.

بعد از اون گیتارش رو زمین گذاشت و با خنده گفت اگه بخواد بین مردم همچین آهنگی بزنه فورا دستگیر میشه. مخصوصا با خوانندگی کسی مثل من.

ما دوباره برگشتیم تو پارک . اینبار به اتفاق گیتار.
نشستیم کنار یه درخت و من کیف گیتار رو جلومون باز کردم.

اون یه آهنگ آروم زد. کنارش یه دفتر و ماژیک گذاشتم تا هر وقت لازم بود چیزی بنویسه.
بهم گفت این آهنگ مورد علاقه اشه. اما نگفت اسمش چیه.

آهنگ، خیلی قشنگ، نرم و لطیف بود. یه لحظه چشمامو بستم و با توجه به باد آرومی که دور و برمون می پلکید، حس کردم بین به عالمه پارچه صدفی رنگ در حال غلت زدنم.
همچین حس جالبی داشت.

با صدای افتادن سکه تو کیف گیتار ، چشمهامو باز کردم.
لب های هری رو به خنده بود.
کسی که سکه رو انداخته بود، مردی میانسال بود. ایستاده بود و معلوم بود داره لذت میبره.

با تکون دادن سر ازش تشکر کردم.
بعد از تموم شد آهنگ، برای هری دست زد و ازش پرسید چرا با همچین آهنگ زیبایی، آواز نمیخونه؟

هری با اشاره به لب هاش، به مرد فهموند که نميتونه صحبت کنه. مرد خم شد و شونه اش رو به نشونه همدردی فشرد و گفت: پسر منم بعد از تصادفی که کرد، توانایی صحبت کردنش رو از دست داد. الان چهارده سال تمامه که من و مادرش به امید شنیدن صدای دوباره اش هر روز به اتاقش میریم و برای صبحانه صداش میزنیم.

خیلی ناراحت شدم. واقعا دردناک بود. هری سرش رو انداخته بود پایین و هیچ واکنشی نشون نمیداد.
مرد رو به من کرد و پرسید چرا من نمیخونم؟

بهش گفتم تو خوندن استعداد ندارم . اون بعد از گفتن فردا می بینمتون رفت و تکلیف ما رو هم روشن کرد. اون میخواست دوباره صدای ساز زدن هری رو بشنوه.

هوا تاریک میشد و کسی دیگه تو پارک نمیومد.
بدون اینکه هری متوجه بشه سکه رو برداشتم.
موقع خداحافظی فقط بغلش کردم و گفتم فردا می بینمش.

دوبار برگشتم و هر دوبار دیدم دست به جیب ایستاده و رفتن منو نگاه میکنه. براش دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم: برو خونه. فردا کلاس داریم.

بار سوم که برگشتم، اون رفته بود.

الان، بالای سکه رو با کمک بابا سوراخ کردم. یه زنجیر نقره داشتم که یادگار بابابزرگمه. زنجیر رو از تو سوراخ رد کردم و گردنم انداختم. تو آینه که خودمو می دیدم، به نظرم خیلی قشنگ میومد.

فردا این گردنبند رو به نشونه شانس، میخوام هدیه بدم به اون.
چون اون بزرگترین شانس زندگی منه.》

Call my name - Harry styles - CompleteWhere stories live. Discover now