سی و هشتمین یادداشتی که راجب اوست! (2)

3.3K 404 342
                                    

هری، دستشو زیر آب سرد برد و به صورتش پاشید.
شیر آب رو بست . سرش رو بالا گرفت و از تو آینه رو به رو، به خودش نگاه کرد.

گوشه لبش و روی بینیش، جای زخم بود و زیر چشم چپش کبود شده بود.
سرش رو پایین انداخت و به زخم پشت دستش نگاه کرد.

نگاهش رو گرفت و چندتایی دستمال از روی رول پایین کشید وصورتش رو خشک کرد.
از سرویس بهداشتی بیرون رفت.

راهرو خالی بود.
به صندلی ها، نگاه کرد. کتش و دفترخاطرات میسی اونجا بود.

از پنجره اتاق، به میسی نگاه کوتاهی انداخت و روی صندلی نشست.
کتش رو تا کرد و روی دسته صندلی انداخت. سرشو گذاشت روش و پاهاشو دراز کرد.
دفتر رو برداشت و ادامه خاطرات میسی رو خوند.

" وقتی چشم باز کردم، خودم تنها روی مبل خوابیده بودم.

به دور و برم نگاه کردم. ندیدمش. از توی آشپزخونه صدایی شنیدم و حدس زدم باید اونجا باشه.
ساعت یازده یا دوازده بود.

رفتم توی آشپزخونه و اونو پای گاز دیدم!
داشت هم بیکن درست میکرد هم تخم مرغ.

ایستادم و از پشت سر بهش نگاه کردم.
فکر میکنم روغن داغ پرید رو دستش. چون یهو عقب رفت و با دست دیگه ، مچش رو گرفت.

وقتی بیکن ها و تخم مرغ ها رو گذاشت تو بشقاب، متوجه ام شد.

با اشتیاق یکی از بشقاب ها رو سمتم گرفت. دوتا تخم مرغ بجای چشمها و دوتا بیکن شکل یه لبخند.
بشقاب هارو ازش گرفتم و گفتم: تو هنرمندی.

اون لبخند زد و برگشت تا ماگ های قهوه رو بیاره.

ما با هم مثل زوج ها صبحانه خوردیم. یا بهتره بگم ظهرانه.
و حسش عالی بود.
اگه ده روز پیش بود، احتمالا انقدر ازش لذت نمیبردم. چون فکر میکردم اون حسی بهم نداره و اینم یه نهار دوستانه ست. یا صبحانه.
اما الان میدونم که دوستم داره و کاری که برام انجام داده، با عشق بوده.

منظورم اینه که، اون لحظه ای که تخم مرغ ها رو برای من می پخت، توش عشق میریخت.
یا اون وقتی که بیکن ها رو سرخ میکرد هم توش عشق میریخت.
حتی وقتی که قهوه رو برام تو لیوان می ریخته هم قطعا توش عشق ریخته.

من اینو دوست دارم.
این رابطه دونفره رو دوست دارم.
اینکه میدونی دیگه جایی برای نگرانی نیست و شما برای همدیگه اید.
اون حس آرامشش رو دوست دارم.

بعد از اون، تصمیم گرفتم ظرف هارو بشورم و اون گفت بهم اجازه نمیده اینکارو تنهایی انجام بدم.

قسم میخورم دست و پا چلفتی نیستم. اما وقتی اون کنارم ایستاده بود و ظرف ها رو خشک میکرد، حواسم پرت شد. یکی از بشقاب ها از دستم سر خورد و روی سرامیک افتاد و بوم! شکست.

تا چند ثانیه مات و مبهوت به زمین خیره شده بودم و اصلا متوجه نبودم که یکی از خورده هاش، انگشت شصت پام رو بریده.

Call my name - Harry styles - CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora