سی و پنجمین یادداشتی که راجب اوست!

3.2K 402 490
                                    

" امروز تو کلاس تنها بودم. نه که تنهای تنها. همه بودن. ولی هری نبود. چون نیازی نبود بیادش و نبودِ اون باعث میشد احساس تنهایی کنم.
موضوع آزاد بود و ما میتونستیم چیزی که دوست داریم رو تو کمترین زمان ممکن نقاشی کنیم.

ربع ساعت اول رو که زل زده بودم به بوم خالی و نمیدونستم واقعا چی بکشم. دوست داشتم چشمهای هری رو نقاشی کنم اما هنوز اونقدر خوب بلد نبودم که بتونم.

رو یه کاغذ معلمولی شکل دوتا دست قفل شده تو هم رو کشیدم که هیچ شباهتی به دستهای معمولی نداشت. مثل دوتا دست مفلوج بود.

بعد دیدم زمان داره میگذره و اگه چیزی نکشم فقط زمان رو از دست دادم. پس شروع کردم به کشیدن کوزه.
از چشمهای هری و دستهای قفل شده رسیدم به کوزه.

خدا میدونه که تمام مدتی که رنگ میزدم، داشتم به جمله دوستت دارم هری و بوسه نرم آخر شبش روی گونه ام فکر میکردم و حتی یک لحظه هم حواسمو با دقت به کاری که میکردم ندادم.

بعد از اینکه کارم تموم شد، دستهامو به حالت کششی پشت سرم بردم تا خستگیشون در بره.
استاد ، نقاشی رو دید و چندتا ایراد جزئی ازش گرفت اما خب گفت در کل بد نبوده.

وسایلم رو جمع کردم. قبل از اینکه از کلاس خارج بشم، بهش پیام دادم: کجایی؟
و بعد یادم اومد که تلفنش قطعه . با خودم گفتم به محض اینکه ببینمش بهش میگم فورا بدهیشو پرداخت کنه.

از کلاس که بیرون رفتم، کسی از پشت مچ دستم رو گرفت!
برگشتم و دیدمش. یه پاشو به دیوار زده بود و بهم لبخند میزد.
با دیدنش قلبم از جا کنده شد. فکر نکنم هربار لازم باشه اینو بگم.

با ذوق اسمشو صدا زدم و اون جلو اومد .دفترچه اش رو بهم داد . بومم رو برام نگه داشت و من نوشته هایی که از قبل آماده کرده بود رو خوندم.
نوشته بود:

" میخوام بهم کمک کنی. "

بهش نگاه کردم و پرسیدم: من هرکاری بتونم برات انجام میدم. قضیه چیه؟

اون با ابرو به دفترچه اشاره کرد و من حدس زدم باید صفحه رو ورق بزنم.

" من میخوام ادامه تحصیل بدم. "
" تو دانشگاه های مجانی اینجا . "
" اما میخوام قبلش با تو مشورت کنم. "

یه جور حس غرور بهم دست داد. اینکه اون برای مشورت گرفتن اومده پیش من!! ولی واقعا فقط من؟؟؟

پرسیدم: فقط من؟
سر تکون داد. دفترچه رو ازم گرفت و نوشت: قبلش با زین و سیلیا هم حرف زدم. دوست داشتم نظر تو رو هم بدونم.

ناراحت شدم. ینی من آخرین نفر بودم؟
با خوشحالی ساختگی گفتم: آهان..
بعد همونطور که اونو به راه رفتن دعوت میکردم گفتم: برای اینکه بری یا نری نظرمو میخوای؟

توی دفترچه نوشت: برای اینکه تو کدوم شاخه از رشته ام تحصیل کنم.

فورا و بدون یه لحظه فکر گفتم: وکالت!! اینطوری میتونی بفهمی کیا خواهر و مادرت رو کشتن!!
اما بعد بلافاصله از حرفی که زده بودم پشیمون شدم.

سرمو پایین انداختم تا نگاهم به چهره غمگینش نیوفته.
اما اون اصلا غمگین نبود. داشت فکر میکرد بهش.
واسم نوشت: این چیزیه که خودمم خیلی بهش فکر کردم.

خوشحال از اینکه طرز فکر هر دو مون یکیه ، بهش لبخند زدم و بخاطر اینکه ناراحتش نکردم نفس راحت کشیدم.

بهش گفتم: هری! میخوای ادامه تحصیل بدی بده. اما لطفا قبلش بدهی گوشیت رو پرداخت کن.

چیزی نگفت. اما خندید. خنده ای که من دلیلش رو نفهمیدم.
منو به ایستگاه اتوبوس رسوند. بوم نقاشیم رو بهم برگردوند . گفت اون دور و برا کاری داره که باید انجام بده. ازم خداحافظی کرد و برگشت.

وقتی رسیدم خونه، متوجه نگاه های زیرزیرکی بابا شدم و خداااا!! این آزاردهندست!!

بابا گفت: دختر خوشگل من چطوره؟
زبونمو به حالت تهوع بیرون آوردم و بابا خندید.
میدونه از این لوس بازیا خوشم نمیاد.
هروقت میخواد چیزی از زیر زبونم بیرون بکشه اینطوری باهام حرف میزنه.
اسفناج من چطوره؟ دختر خوشگل موشگل بابا چطوره؟ عروسک بابا کجا بوده؟

اینا شاید واسه بقیه دخترا جالب باشه. اما حقیقتا برای من یکی نیست.

تصمیم گرفته بودم با، بابا راجبش حرف بزنم اما با این اتفاقات ترجیح دادم چیزی نگم. چون مطمئنا بعدش تو بغلش فشارم میده و میگه آبنبات بابا عاشق شده.

به هری زنگ زدم تا ببینم بدهی گوشیشو پرداخت کرده یا نه.
پرداخت نکرده بود!!

خودمو انداختم رو تخت و به اینکه اگه اون وکیل بشه چه اتفاقی میفته فکر کردم. به اینکه کل زندگیش زیر و رو میشه و از هری زبون بسته بیچاره، به هری زبون بسته خوشبخت تبدیل میشه.

بیچاره یا خوشبختش فرقی نداره. من همه جوره دوسش دارم.

اون دقیقا شبیه رویاهامه. دقیقا همون خصوصیاتی رو داره که همیشه دوست داشتم تو طرف مقابلم پیدا کنم.

مهربونه، با نمکه، جذابه ، نقاشه و پر از احساس.

نمیدونم آخرش چی میشه. اما امیدوارم آخرش هر دو خوشحال باشیم.
هر دو خوب باشیم و هر دو راضی باشیم.

که این فقط در صورتی امکان پذیره که منو قبول کنه. به عنوان چیزی بیشتر از دوست.

به عنوان زنش!!

چخچتلدوخحاتزنجذذچتم

چقدر هیجان انگیزه!!
صبح ها کنارش از خواب بیدار شدن و دیدن چهره خواب آلوش.
براش صبحانه درست کردن.
لباس هاشو اتو زدن.
مسافرت رفتن.
خندوندنش.
خوشحالش کردن.
براش دِ وان بودن!!

هری استایلز!!
باتوام!
تو که الان نمیدونم کجایی و داری چکار میکنی اما صد در صد مطمئنم اینو نمیخونی چون امممممکان نداره دستت بهش برسه.

من یا زنت میشم. یا همسرت میشم. یا خانوم خونه ات. یا مادر بچه ات.

وااااییییییی خدایا بهش فکر کننن!! لعنتی چقدر کیوته!!!
یه بچه که موهاش و چشمهاش مثل اون باشه.
وای وای وای الان از شدت ذوق گریم میگیره.

اَه.
از خودم خجالت کشیدم.
تمومش کن دختره زشت خنگ. "
....

هری با چشمهای گرد شده، با خنده لب پایینش رو گاز گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد و یکبار دیگه با اشتیاق آخرین پارت ها رو خوند.

Call my name - Harry styles - CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang