هفدهمین یادداشتی که راجب اوست!

3.1K 449 85
                                    

" بعد از سه روز، کلاسمون دوباره تشکیل شد و من با ذوق آماده رفتن شدم.

دو متری ایستگاه اتوبوس که رسیدم، دیدمش!

از موهای فرش و هندزفری ای که تو گوشش بود شناختمش.

همیشه اونی که بهش اهمیت میدی تابلوترینه. منظورم اینه که... هرجا ببینش، تو هر فاصله ای و حتی از پشت سر، میتونی تشخیص بدی که خودشه یا نه.

بندهای کوله ام رو محکم تر گرفتم و ناخودآگاه یه لبخند گنده زدم. کنارش ایستادم و خوشحال از دیدار دوباره اش با ذوق گفتم : سلام !

بهم نگاه کرد . دفتر توی دستش رو جا به جا کرد و گوشی ها رو از گوشش بیرون آورد. لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد.

خوش خوشانه پرسیدم: چرا جلسه قبل نیومده بودی؟

یه لحظه دهنش مثل ماهی باز و بسته شد. بعد دفترش رو باز کرد و نقاشی دختری رو بهم نشون داد که به نظر من فوق العاده بود!

بهش نگاه کردم و گفتم: این فوق العادست! میدونی که؟

جوری لبخند زد وسر تکون داد که اگه زبون داشت میگفت بیخیال بابا.

به قسمتی از نقاشی اشاره کردم و گفتم: اگه این رنگ رو بجای اینکه رو بینی اش بزنی، رو چشمهاش میزدی... فکر میکنی بهتر نمیشد؟

دفتر رو سمت خودش چرخوند و بهش نگاه کرد و تو فکر فرو رفت.

اتوبوس اومد. 

آروم به شونه اش زدم و گفتم: اتوبوس اومد.

هر دو سوار شدیم و روی اولین صندلی نشستیم. اون هنوزم داشت به نقاشی نگاه میکرد.

پرسیدم: پس بخاطر این نیومدی؟ چون داشتی روش کار میکردی؟

بدون اینکه بهم نگاه کنه سر تکون داد.

گوشی هندزفری که از بین انگشت اشاره و انگشت شصتش آویزون بود رو برداشتم و گفتم: میشه بدونم چی گوش میدی؟

و قبل از اینکه واکنشی نشون بده، هندزفری رو تو گوشم گذاشتم.

هیچ صدایی نمیومد.

داشتم به همین موضوع فکر میکردم که دیدم فیش هندزفری رو گرفته جلوم! 

بهش نگاه کردم وجوری که ضایع نباشه گفتم: آها... پس آهنگ گوش نمیدادی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد.

دوست داشتم دلیل حرف زدنش رو بپرسم. بدونم اصلا میتونه حرف بزنه یا نه. اما راستش ترسیدم همین یه ذره لبخندی هم که بهم نشون میده از دستم بره. پس تا رسیدن به آموزشگاه سکوت کردم.

در طول کلاس، نمی تونستیم با هم حرفی بزنیم.

اون نقاشیش رو به استاد نشون داد و استاد هم دقیقا حرفی که من بهش زده بودم رو زد!

بعد از تموم شدن کلاس اون وسایلش رو خیلی زود جمع کرد و از کلاس بیرون رفت.

دویدم و خودمو بهش رسوندم . همونطور که کنار قدم های بلندش تقریبا می دویدم ، سر خم کردم. بهش نگاه کردم و پرسیدم: ناراحتی؟

سرشو به علامت منفی تکون داد. پرسیدم: از من بدت میاد؟

باز هم سرشو به علامت منفی تکون داد. پرسیدم: پس منو به یه قهوه دعوت میکنی؟

یهو زد رو ترمز و من چون تقریبا می دویدم جلوتر از اون ایستادم.

بهم زل زده بود و منم با تعجب بهش نگاه می کردم. فنجون خیالی به دستم گرفتم و همونطور که نزدیک لبهام می بردمش گفتم: قهوه!

سرشو باز به علامت منفی تکون داد. ازم رد شد و یه تاکسی دربست گرفت. سوار شد و رفت.

تو پیاده رو ایستاده بودم و به تاکسی ای که هرلحظه ازم دور میشد نگاه می کردم . از خودم پرسیدم: اون می ترسه؟

...

اون واقعا می ترسه؟ خدایا این پسر چشه؟!!! "

Call my name - Harry styles - CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant