آخرین قسمت

3.8K 485 531
                                    

اینکه مدت زمان زیادی در انتظار بدست آوردن چیزی باشی که قلبا میدونی بالاخره بدستش میاری خیلی شیرینه. اونقدر شیرین و دوست داشتنیه که تلخی دیر رسیدنش کمتر احساس میشه. به این میگن انتظار شیرین. اما گاهی اوقات پایان این نوع انتظارات، اونی نمیشه که تصور میکردیم. اونی نمیشه که همیشه بهش فکر می کردیم. راحت تر بخوام بگم، گاهی وقتا پایان انتظاراتمون با تصورات و خیال پردازی هایی که شبانه روز راجبش داشتیم یکی نمیشه. به این میگن انتظار تلخ.

ساعت نه صبح بود . هری توی ساحل روی شن و ماسه ها نشسته بود و به خط افق نگاه میکرد. باد می وزید و موهاش رو به هم میریخت اما نگاه و افکارش رو نه.

هری به پایان انتظار میسی فکر میکرد. به اینکه چه چیزی در انتظارشه. به اینکه اگه انتظارش بیهوده باشه، میسی میتونه باهاش کنار بیاد؟ اگه نه چقدر قراره آسیب ببینه؟ میتونه تا همیشه کنارش بمونه؟ میسی اینو میپذیره؟

هوا سرد بود. خورشید گرم بود. هوا، قلب هری بود و خورشید، امیدش.

یکساعت دیگه میسی باید برای رفتن به اتاق عمل آماده میشد. هری دلواپس بود. نمیدونست باید چکار کنه. نمیدونست باید کجا بره.

حس  ذره غباری رو داشت که تو تلالو نور خورشید، بی هدف میچرخه و بعد بیصدا ناپدید میشه.

امیدوار بود همه چیز درست بشه. اما مطمئن نبود که واقعا امیدواره یا نه.

به دفتر کنارش نگاه کرد. انگشتهای کشیده اش رو آروم روی جلد مشکیش کشید. با نگاه کردن به دفتر یه جور حس قدرت بهش دست میداد چون باور داشت توی تک تک کلمه های نوشته شده از دفتر، احساسات دختری وجود داره که تمام تلاشش رو برای قوی بودن و سقوط نکردن به کار بسته.

 لبخند نصفه نیمه ای زد. نگاهش رو دوباره به خط افق دوخت. به گرمای بیشتری احتیاج داشت. گرمای بیشتر و قویتری که بتونه اونو مجبور به بلند شدن کنه.

باد همچنان میوزید و موهاشو به هم میریخت. اما نگاهش رو نه.

میسی روی تخت دراز کشیده بود و خانواده اش دورش جمع شده بودن. حتی میشل کارنر، زین و نامزدش هم بودن و سعی میکردن با بودنشون به میسی شجاعت بدن.

میسی منتظر هری نبود. انتظار اومدنش و بودنش رو نداشت. فکر میکرد احتمالا میتونه نبودنش رو درک کنه. 

از وقتی چشم باز کرده بود دنبال دفترش میگشت. میخواست چیز مهمی توش بنویسه. اما نه دفتر پیدا میشد، نه اتاق خلوت میشد.

گوشهاش سوت میکشیدن . باهاش کنار اومده بود. اما مطمئن نبود که واقعا باهاش کنار اومده یا فقط بهش عادت کرده.

افکارش هیچ نظم خاصی نداشتن. یه لحظه از فکری که داشت مطمئن بود و لحظه بعد نه.

عقربه ها چرخیدن. زمان گذشت. 

Call my name - Harry styles - CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora