چهل و ششمین یادداشتی که راجب اوست!

2.3K 378 247
                                    

" وقتی بچه ای به دنیا میاد، مادرش درد میکشه.
بچه هم.
اما همه بچه ها، اون لحظه حسش نمیکنن.
بعضی وقتا اون درد، یه جایی بالاتر از اون قرار میگیره تا زمانی که بچه بزرگتر شد و قدش بهش رسید، مثل بادکنک پرآبی روی سرش خالی بشه.
اون لحظه ست که پدر موظف میشه تا با بودنش، دردها رو از فرزندش دور کنه.

لحظه ای که تو ماشین کنار بابا نشسته بودم و اون رانندگی میکرد، داشتم به همین چیزها فکر میکردم.
بابا، از کارش مرخصی میگیره با اینکه میدونه یکم به ضررشه. اما اینکارو میکنه تا با بودن کنارم، ازم محافظت کنه.
حتی میدونه که میتونم تنهایی برم و از پس خودم بربیام.
اما نگران اینه که نمیدونه وقتی برم اونجا ممکنه با چه صحنه ای رو به رو بشم. باهام میاد تا از حال خوبم مطمئن بشه.

تو تمام طول راه، از استرس زیاد، پوست کنار انگشتهای دستمو به فنا دادم و به جاشون زخم های تازه ی دردناک گذاشتم.

مدام به هری زنگ میزدم و هربار فقط بوق آزاد میخورد و کسی جواب نمیداد و این واقعا دیوونم کرده بود.

با دیدن درختها، یاد مسافرت کوچیکی که با قطار داشتیم افتادم.
وقتی توی راه اون خوابش گرفت و سرشو گذاشت روی پام.
من موهاشو از صورتش کنار زدم و به اون که آروم خوابیده بود نگاه کردم و وسوسه شدم لبهاشو ببوسم.
وقتی میخواستم اینکارو کنم چشمهاشو باز کرد و انگار که فکرمو خونده باشه، لبهاش آروم به خنده کش پیدا کرد.
بعد من خندیدم و بی فکر بوسیدمش.
نه فقط لبهاشو.
چشمهاشو، پیشونیشو، گونه اشو، بینیشو و بازم لبهاشو.

از فکرش که بیرون اومدم، دیدم انگشتمو به دندون گرفتم. لبخند میزنم در حالیکه بغض کردم.
دلم براش تنگ شده.
دلم به اندازه دنیا براش تنگ شده.

با بابا رفتیم دانشگاهش. اما اونا گفتن چیزی نزدیک به دو هفته یا حتی بیشتر هست که نمیاد.
اون لحظه تمام وجودم ترسید.
منظورم از تمام وجود، واقعا تمام وجودمه.
حتی خاطراتمون هم ترسیدن.

بابا دستمو محکم گرفت و منو دنبال خودش از دانشگاه بیرون برد.
دستهام یخ زده بود و قلبم به تپش افتاده بود.
بابا منو نشوند تو ماشین و برام چندتایی شکلات خرید چون نگران بود که فشارم افتاده باشه.

پشت فرمون نشست و کلی باهام حرف زد.
حرفاشو یادم نمیاد.
اما حرفای خیلی خوبی بودن.

گفت باید قوی باشم و اجازه ندم افکار منفی تو مغزم ریاست کنن.
گفت بهتره فکرمو کار بندازم و ببینم ازش نشونه ای آدرسی چیزی ندارم؟
و خب من به جز آدرس خوابگاهش، هیچ چیز از اون نداشتم و این شاید ترسناک ترین قسمت ماجرا بود چون قبل از اینکه بریم دانشگاه، رفته بودیم خوابگاهشو پیداش نکرده بودیم.

به من اجازه ندادن برم بالا اما بابا رفت و گفت اثری ازش نبوده.
حتی از اتاق بغلی اش راجبش پرسیده بود اما هیچکس اونو حتی نمیشناخت. بعضیا گفته بودن اصن همچین آدمی ندیدن.

وقتی بابا دنبالش رفته بود، به زین زنگ زدم. اونم نگران بود اما نه مثل من. اونم بی خبر بود اما فکرممیکنم نه به اندازه من.
نمیدونم چرا اما حس میکنم زین یه چیزایی میدونه که نمیخواد راجبش بهم بگه.

بابا میخواست بمونیم. اما من میخواستم که برگردیم چون فکر کردم فقط دارم اذیتش میکنم. پس یکم حرف سر هم کردم و گفتم همه چیز خوبه و هری احتمالا یجایی داره با یکی خوش میگذرونه و تمام کارهاش فقط یه بلزی بوده حتی حرف نزدنش. سر آخرم گفتم بهتره فراموشش کنم.
و فکر میکنم که بابا دروغامو باور کرد.

اما خدا میدونه تمام راه برگشت رو چقدر بهش فکر کردم.
چقدر چقدر چقدر با خودم، با فکرم، با روحم و با خاطراتمون کلنجار رفتم.
با خاطراتمون که دیگه یادم نیان.
با خودم که یکم آروم تر باشه و به مغزم اجازه فکر کردن بده.
با روحم که یکم برای خودش ارزش قائل بشه و با فکرای مسموم خودشو اذیت نکنه.
و با فکرم، که کمتر کار کنه و کمتر و کمتر و کمتر!!

اما هرچقدر تلاش کردم، آخرش این خاطرات بودن که از جلوی چشمم محو نشدن.

انسان، محکوم به خودآزاری با خاطراتشه و این چیز تازه ای نیست.
از ابدالدهر بوده و هست و همیشه هم قراره بمونه.
چیزی برای تغییر نیست.

شاید اگه بشر بجای رفتن دنبال داروهای جورواجور برای بلندقد شدن، برای چاق و لاغر شدن ، پیر و جوون شدن، سیاه و سفید شدن، دنبال دارویی برای ' فراموش کردن اون قسمت از خاطراتی که می خوایم ' بود، خیلی از مشکلات رو حل میکرد و خیلی ها رو از خیلی چیزها نجات میداد.

چرا وقتی یکی میره، خاطراتش از خودش پررنگ تر میشه؟

الان که اینا رو می نویسم، ساعت سه صبحه.
گفتن دلتنگشم و نگران لازمه واقعا؟

اگه دیگه پیداش نشه چی؟
اگه واقعا اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
اگه دیگه نتونم ببینمش چی؟
اگه دیگه نتونم دستهاشو بگیرم و بخندونمش چی؟
اگه... دیگه لبخندهاشو نبینم چی؟

می ترسم.
نگرانم.
حالم داره بد میشه.
دیگه نمیتونم بنویسم.
عضله های دستم منقبض شدن و احساس سبکی بیش از اندازه دارم.

بهش گفته بودم هیچوقت غیب نشه.
بهش گفته بودم هیچوقت نره.
گفته بودم هیچوقت از جلوی چشمهام دور نشه.

همه رو بهت گفته بودم هری.
وقتی ببینمت، واقعا هیچ بهونه ای نداری.
بازم میبینمت؟

دلم برات تنگ شده.
دلم به اندازه دنیا برات تنگ شده.
برگرد.
باشه؟
آخه من خیلی دوستت دارم.. "

..

هری دفتر رو بست.
بلند شد و به دور و برش نگاه کرد.
هیچکس تو سالن نبود.
بدون اجازه به اتاق میسی داخل شد.
کنارش روی صندلی نشست. دستشو گرفت و همینطور که با انگشت شصت پشت دستشو نوازش میکرد، چند لحظه تو سکوت فقط بهش زل زد.

بعد از چند لحظه، بوسه آرومی به دست میسی زد و با صدای گرفته گفت: من اینجام میسی. منتظر توام. منتظرم تا برگردی و اسمت رو صدا کنم. برای همیشه و با صدای بلند. برگرد. باشه؟ آخه من خیلی دوستت دارم.

Call my name - Harry styles - CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant