هری راهروهای سفید بیمارستان که بوی مواد ضد عفونی کننده میداد رو پشت سر میذاشت.
دستش رو به دیوارهای صیغلی میکشید و تا اتاق میسی، زیرلب دعا میخوند.اون نمیدونست دعا چیه. اما معتقد بود هر خواهش قلبی از معبود، دعا به حساب میاد.
هری مطمئن نبود معبودش کیه.
حتی نمیدونست داره از چه کسی خواهش میکنه.
فقط از بودنش توی آسمون ها مطمئن بود.از پشت پنجره به داخل اتاق نگاه کرد.
مادر میسی کنارش نشسته بود و سعی داشت بهش غذا بده.
اما میسی روشو برگردونده بود.هری جلوی در ایستاد و دستگیره رو تو دستش گرفت.
لبخند زد اما لبهاش فورا به حالت عادی برگشت.
دوباره لبخند زد.
لبهاش میلرزید.
نفسش رو بیرون داد و با قدرت بیشتری لبخند زد و رفت توی اتاق.مادر میسی با دیدن هری فورا از جا بلند شد و گفت: با چه رویی اومدی اینجا؟
میسی روشو برگردوند سمت مادرش و بعد نگاهش به هری افتاد.
هری براش دست بلند کرد.
میسی فقط نگاه میکرد. بی هیچ حسی توی صورتش.هری، از پشت سر صدایی شنید.
" حق نداری اونو از دیدنش محروم کنی. "
هری برگشت و با دیدن پدر میسی جا خورد.مادرش گفت: ولی اون کسیه که باعث شده دخترمون شنواییش رو از دست بده!
پدر میسی گفت: مگه اون هلش داده زیر ماشین؟ اینکه میسی شنواییش رو از دست داده ربطی به این نداره. میسی با بی احتیاطی این بلا رو سر خودش آورد.مادر میسی چشمهاشو ریز کرد و با اشاره به هری گفت: تو داری از این دفاع میکنی؟؟
" فقط راجب چیزی که فکر میکنم درسته حرف میزنم. "هری زیرلب از پدر میسی تشکر کرد.
مادر میسی ظرف غذا رو گذاشت روی میز و به همراه همسرش از اتاق بیرون رفت.میسی نگاهی به هری که وسط اتاق ایستاده بود انداخت.
تنها فرقی که کرده بود، این بود که موهاش بلندتر شده بودن.درست زمانی که روشو برگردوند، هری بهش نگاه کرد.
دستی به گردنش کشید و سمت تخت رفت.یه تخته وایت برد با ماژیک آبی پایین تخت بود.
تخته سفید رو برداشت.
پشت به میسی، لب تخت نشست.در ماژیک رو باز کرد و چندثانیه به تخته توی دستش نگاه کرد.
بعد نگاه کوتاهی به اون که اصلا بهش نگاه نمیکرد انداخت.هری روی تخته نوشت: از من متنفری؟
تخته رو سمت میسی گرفت.میسی از گوشه چشم به نوشته روی تخت نگاه کرد و دوباره به حالت اول برگشت.
هری تخته رو عقب کشید.
روش کلمه های آره و نه رو نوشت و جلوی هرکدوم یه دایره تو پُر نقاشی کرد.
بعد زیرش نوشت: دایره جوابت رو پاک کن.تخته رو دوباره سمت میسی گرفت.
میسی بهش نگاه کرد.
جوابش هیچکدوم از اونها نبود.وقتی هری نگاه خیره اش رو دید، ماژیک رو سمتش گرفت.
میسی به ماژیکی که تو دست هری بود نگاه کرد.بی هیچ فکری، چند لحظه به اون صحنه زل زد.
هری داشت نا امید میشد.
سرشو پایین انداخت و آه کشید.
خواست دستشو عقب بکشه اما میسی دستش رو گرفت.
سرش رو بلند کرد.
ماژیک تو دستهاش نبود.
میسی داشت چیزی روی تخته می نوشت.هری گردن کشید و به نوشته میسی نگاه کرد.
اون روی تخته با خط شکسته نوشته بود " نمیتونم باشم "حسی که اون جمله به هری داد، بیشتر از هر دوستت دارمی که تا حالا شنیده بود قلبش رو فشرد.
اون لحظه، هری با خودش فکر کرد شاید لازم باشه گاهی اوقات به جای گفتن دوستت دارم ، جمله هیچوقت نمیتونم دوستت نداشته باشم رو گفت.
فکر کرد تاثیر این جمله حتی از دوستت دارم هم بیشتره.اون لحظه میخواست میسی رو بغل بگیره و بهش بگه که چقدر ازش ممنونه که نمیتونه دوستش نداشته باشه.
کنارش نشست و به تخت تکیه زد.
روی تخته ای که به پاهای میسی تکیه داده شده بود نوشت: گفتن این جمله دردی رو دوا نمیکنه. حتی احساسات واقعیمو هم نشون نمیده. اما به عنوان راهی برای ابراز پشیمونی ساخته شده. متاسفم که می نویسم متاسفم . متاسفم که کار دیگه ای جز نوشتن متاسفم از دستم برنمیاد. متاسفم که اون بلا سرت اومد. متاسفم که " متاسفم " دردی ازت دوا نمیکنه.به میسی نگاه کرد و جمله جدیدی به جملات قبل اضافه کرد. جمله ای که تمام مدت روی قلبش سنگینی میکرد.
لبهاشو با زبون خیس کرد و بغضش رو پایین فرستاد. دستهاشو روی تخته حرکت داد و نوشت: متاسفم که یهو پیدام شد و باعث شدم دوستم داشته باشی...ماژیک توی دستش سر خورد و یه خط صاف کشیده شد.
میسی ماژیک رو ازش گرفت و خط صافی که بی دلیل ایجاد شده بود رو با نوشتن کامل کرد : من دوستت دارم . خوشحالم که پیدات شد . خوشحالم که دوستت داشتم. هیچوقت نباید از داشتن خاطراتی که باعث شدن احساسات خوبی داشته باشی متاسف باشی. اونها یه زمانی باعث شدن تا حالت خوب باشه پس حیفه اگه با حس تاسف بهشون توهین کنیم.هری خوند و لبخند زد.
لبخندی که واقعی بود و باعث لرزش لبهاش نمیشد.
میسی روشو برگردوند و به هری نگاه کرد. لبخند ضعیفی روی لبهای بی رنگش نقش بست.
نور خورشید از پنجره کناری، روی موهای قهوه ایش می درخشید.هری موهای لَخت میسی رو از روی صورتش کنار زد وچند لحظه تو همون حالت بهش خیره موند.
هری لب زد: دوستت دارم.
میسی گفت: دلم برات تنگ شده بود.
YOU ARE READING
Call my name - Harry styles - Complete
Fanfictionصدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش - سهراب سپهری