" امروز نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم. اما تونستم خودم رو بهش برسونم.
اون نشسته بود و با دیدن من که عین چپل چوله ها پریده بودم تو اتوبوس خندید و من نیشم تا بناگوش باز شد.
راستش.. کیف میکردم وقتی می دیدم می خنده.
اون تابلوهای قشنگی داشت که فقط یواشکی به استاد نشون میداد و خنده های قشنگی داشت که قایمشون میکرد. اگه اون اینجور آدمیه که خوشگلی هاشو قایم میکنه، پس حتما صدای قشنگی هم داره.
کیفش رو از روی صندلی کنارش برداشت و من کنارش نشستم و درحالی که به قول معروف تو پوست خودم نمی گنجیدم بهش رو کردم و گفتم: سلام چطوری؟
انگشت اشاره اش رو به انگشت شصتش چسبوند. به این ترتیب یه گردالی درست کرد و بهم نشون داد که ینی عالی!
نمی خواستم فقط من باشم که حرف میزنه. از کیفم دفترچه و خودکارم رو بیرون آوردم و براش نوشتم: فکراتو کردی؟ راجب قهوه! مهمونم می کنی؟
دفترچه رو ازم گرفت. با خوندن متن به طرز خنده داری بهم نگاه کرد. خودکار رو ازم گرفت و برای اولین بار برام نوشت: چرا باید قهوه مهمونت کنم؟
بهش نگاه کردم و گفتم: هومم. سوال خوبیه. چونکه من... چونکه ...
هرچی فکر کردم دیدم واقعا دلیل مناسبی نمیتونم براش پیدا کنم. اون منتظر بهم زل زده بود. یاد هفته پیش افتادم که اون به رنگ نیاز داشت. پس فورا گفتم: چونکه وقتی به رنگ آبی نیاز داشتی من سطل رنگمو باهات شریک شدم.
دفترچه رو ازم گرفت و برام نوشت: بهونه خوبی نبود اما قبول میکنم چون فکر میکنم بانمکی و میتونی سرگرمم کنی.
با آرنج به دستش زدم و گفتم: هی.. من که دلقکت نیستم.
چند ثانیه بهم زل زد و بعد چیزی نوشت و دفترچه رو جلوی صورتم گرفت. دفترچه دقیقا به دماغم چسبیده بود!
صورتمو عقب کشیدم و جمله ای که با حروف بزرگ نوشته شده بود رو خوندم: باشه پس کنسل!
ناخودآگاه داد زدم: نه!! نه! باشه قبول! کجا؟
سر تکون داد و لبخند زد و نوشت: کافه نزدیک کلاس. فردا ساعت 5. پی نوشت: این یه قرارعاشقانه نیست.
با لحنی که ته مایه ای از خنده داشت گفتم: ای بابا کی حالا عاشق تو میشه؟
چپ چپ بهم نگاه کرد و من که تازه فهمیده بودم چی گفتم، سعی کردم فورا حرفمو تصحیح کنم: نه منظورم این بود نبود. منظورم این بود که حالا کو تا عاشق بشیم.
چشمهاشو ریز کرد و من از چشمهاش " این دیگه چه کوفتی بود گفتی " رو خوندم.
همونطور که دستهامو جلو صورتش تکون می دادم گفتم: نه نه ینی...
با بدختی دستمو تو موهام بردم و به کف اتوبوس زل زدم. میخواستم تمرکز کنم تا وضع رو از این خرابتر نکنم که یهو دفترچه رو گرفت جلوم!
سرمو با شوک عقب بردم و نوشته رو خوندم: من قرار نیست به هیچ وجه حرف بزنم. با این مشکلی نداری؟
خوشحال از اینکه دیگه پیگیر موضوع قبلی نیست سر جام چرخیدم و گفتم: ای بابا حرف نزدن که مهم نیست. مهم اینه که آدم قلب داشته باشه.
اون بهم نگاه کرد و بعد خندید.
پی نوشت: فردا میخوام باهاش برم سر قرار!! فکر نکنم امشب بتونم بخوابم!
وایسا چی شد؟ چرا نتونم بخوابم؟
چرا وقتی بهش فکر میکنم قلبم تندتر میتپه؟
پی نوشت دو: حس ترس دارم. "
![](https://img.wattpad.com/cover/98981574-288-k636971.jpg)
YOU ARE READING
Call my name - Harry styles - Complete
Fanfictionصدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش - سهراب سپهری