سی و چهارمین یادداشتی که راجب اوست!

3.5K 393 504
                                    

" دیروز، هری مدرکش رو گرفت و ما ، یعنی من و زین و نامزدش، یه جشن کوچولو تو خونه ما واسش گرفتیم چون خونه خودش زیادی کوچیک بود.

روز قبلش به مامان گفته بودم چه قصدی دارم و راضی اش کرده بودم. بابا می گفت هیجان زدست. چون بهش گفتم میخوام هری رو بهش معرفی کنم.

اون هیجان زدست چون بعد از ویلیام، من دیگه هیچ پسری رو بهشون معرفی نکرده بودم.

بعد با زین هماهنگ کردیم تا تو یه ساعت مشخص ـ پنج عصر ـ بریم خونه اش و سورپرایزش کنیم.

من با دوچرخه رفتم و وقتی رسیدم زین رو دیدم. اون آماده بود.
با هم از آسانسور بالا رفتیم.
پاورچین پاورچین تا جلوی در رفتیم. دستامونو بالا بردیم و با هم شمردیم.
به محض گفتن عدد سه هر دو به در کوبیدیم و صداش زدیم. زین هم زنگ میزد هم با دست به در میزد و من هم لگد میزدم و هم در و اسمشو صدا میزدم.

چندثانیه طولانی به اینکارمون ادامه دادیم تا اینکه به خونه بودنش شک کردیم.
زین گفت: یعنی نیستش؟
گفتم: شاید رفته پارک تابلوهاشو بفروشه.
زین دوباره زنگ زد و منم با پا به در کوبیدم که یهو در آسانسور باز شد و ما مثل دو تا بچه مودب کنار هم ایستادیم.

اما کسی که از در آسانسور بیرون اومد غریبه نبود.
هری بود که با یه پاکت سیب به بغل ، هاج و واج به ما نگاه می کرد.

منو زین به هم نگاه کردیم . هر دو سمتش پریدیم. انداختیمش تو آسانسور و رفتیم پایین.

زین دست به جیب گوشه آسانسور، هری با قیافه مظلومانه ای وسط ایستاده بودن و منم با دکمه همه طبقه ها بازی میکردم. همشونو زدم تا وقتی میریم، واسه خودش یه دور بالا پایین بره.

بعضی وقتا کیف میده بی فرهنگ باشی و از اینکارا کنی.

از آسانسور که بیرون اومدیم من سوار دوچرخه ام شدم و زین و هری کنار من راه میرفتن. بین راه کلی اتفاقات خنده دار افتاد که درست یادم نمیادشون. کلی با زین هری رو اذیت کردیم. زین بهش میگفت میخوایم ببریمت کلیسا و از آب مقدس بهت بدیم بلکه زبونت باز بشه.

چون آروم می روندم، چندباری به بچه ها خوردم و نزدیک بود بیفتم اما خوشبختانه اونا نمیذاشتن. یبار دسته دوچرخه رفت تو شکم هری و یه بار خورد به منطقه ممنوعه اش.

تا چند دقیقه فقط داشتم ازش عذرخواهی میکردم.
رو زمین نشسته بود. کف یکی از دست هاشو رو آسفالت گذاشته بود و اون یکی دستش زیر دلش بود.
قیافش تو هم پیچیده بود.
زین کنارش نشسته بود و بهش راهکار میداد که چکار کنه.
خیلی بد بود. حسابی خجالت کشیدم.

خلاصه اینکه هری رو از رو زمین جمع کردیم و همینا باعث شد که از دوچرخه پیاده بشم و اونو کنار خودم بکشونم.

وقتی رسیدیم، اون اتفاق دیگه فراموش شده بود و هری هنوز نمیدونست چرا ما اونو آوردیم به خونه ما.

Call my name - Harry styles - CompleteWhere stories live. Discover now