چهل و هفتمین یادداشتی که راجب اوست!

2.4K 358 295
                                    

" میشل رو یادت میاد؟

هفته پیش رو خونه اون بودم.
به اجبار.

مامان می بینه که بخاطر نبودن اون از اشتها افتادم و کمتر حرف میزنم یا حتی کمتر از اتاقم میام بیرون یا کلا کمتر وجودمو اثبات میکنم.

هفته پیش یه دعوای خیلی بد با هم داشتیم. اون نگران هری نبود.
خب بهش حق میدم.
اون نمیشناسدش.
نه به اندازه ای که من میشناسمش.

کلی باهام بحث کرد و گفت نمیتونم تا آخر عمرم به اون فکر کنم و غصه نبودنش رو بخورم.

بعدشم مجبورم کرد برم پیش میشل.
باهاش مخالفت نکردم چون احساس میکردم به کسی غیر از خانواده، برای حرف زدن نیاز دارم.

بودن پیش میشل خیلی خوب بود.
اون خیلی چیزای خوب و موثر گفت.
بهم انرژی داد و باعث شد واقعا حالم بهتر بشه.

اون منو مجبور نکرد تا باهاش برم دیسکو یا بار یا کلا از اینجور جاها که وقتی غمگینی، از سر اجبار میری که یکم حال و هوات عوض بشه و خوب شی اما بعدش فقط بدتر میشی.

یادم نمیاد چه چیزهایی بهم گفت.
.. عجیبه... واقعا عجیبه که یادم نمیاد بقیه چه چیزهایی بهم گفتن اما مو به موی حرفهای هری رو یادمه!
اونقدر خوب یادمه که مطمئنم اگه بخوام بگمشون، یه " و " رو هم جا نمیندازم.
این میتونه خیلی ترسناک باشه!
اگه اون هیچوقت برنگرده و حرفهاش برای همیشه یادم بمونه چی؟

بعضی وقتا با خودم میگم شاید زمان ، تو رو فرستاده یه جای دور تا به من آسیب بزنه.

منظورم اینه که شاید تو برگردی.
اما زمان میخواد این برگشتن طولانی باشه تا با آسیب زدن بهم انتقام روزایی خوبی که با هم داشتیم رو ازم بگیره.

دارم خودمو تصور میکنم که یه روز آفتابی، وقتی پیر شدم و موهام رنگ دندونام شده، روی صندلی راک، کنار پنجره که بارون شب قبل شیشه هاشو شسته نشستم و حرفهاشو به یاد میارم.
بعد احتمالا آروم لبخند میزنم و بهش میگم : پسره احمق. چرا تنهام گذاشتی و رفتی؟ من که اینهمه دوستت داشتم.

"
..

هری با بغض لبخند زد و گفت: نمیزارم این اتفاق بیفته. نمیزارم تصویر ذهنی مزاحمت واقعی بشه. این اجازه رو بهش نمیدم..

گفت و دست میسی رو محکمتر از قبل تو دست فشرد و تو همون حالت ادامه یادداشت رو خوند.

..

" فکر میکنم دلیل اینکه انقدر به روزهای دور فکر میکنم این باشه که از خود الانم فاصله گرفتم و نمیتونم همین حالا رو باور کنم.
انگار نیستم. انگار "الان"ـی وجود نداره.

بگذریم..
چیزهای بیشتر و مهمتری برای نوشتن دارم.
نباید با فکرهای مزخرفم خودمو خسته کنم.

داشتم با اتوبوس از خونه میشل برمیگشتم اما وقتی از جلوی خونه اش رد شدم نتونستم مقاومت کنم.
تو ایستگاه پیاده شدم و بقیه مسیر کوتاه تا خونه اش رو دویدم.

Call my name - Harry styles - CompleteМесто, где живут истории. Откройте их для себя