بیست و ششمین یادداشتی که راجب اوست!

3.5K 423 226
                                    

« نمیدونم نمیدونم نمیدونم نمیدونم از کجا شروع کنم!!!!!!

حال من قبل از رفتن یه چیزی بود و الان یه حال دیگم!! الان شاید همون دختر نوجوونم الان شاید نمیدونم اصلا هیچی نمیدونم! مغزم کار نمیکنه!! هیجان زدم!!! زیادی هیجان زدم به خاطر اتفاقاتی که توی این سه ساعت و نیم افتاد!!

من رفتم پارک و طبق خواسته هری براش یه دسته گل قرمز بردم. وقتی داخل پارک شدم ، آدرس دقیق جایی که منتظرم بود رو بهم پیام داد. اونموقع خیلی ناراحت بودم. اما از اینکه میخواستم ببینمش خوشحال بودم. وقتی ناراحتی و خوشحالی دست به دست هم میدن تا با هم بهت حمله کنن، یه احساس تازه به آدم دست میده به اسم گیجی!! گیج گیج بودم!

طبق آدرسی که بهم داده بود پیش رفتم و به یه کافه،  تهِ پارک رسیدم که تاحالا بهش توجه نکرده بودم. من زیاد پارک نمی رفتم. اما خب این یکم متعجبم کرد که تمام این مدت یه کافه تو نزدیکیم بوده و من ازش بی خبر بودم.

با دیدن هری تمام حس ناراحتیم محو شد و خوبی مطلق جاشو گرفت. اینطوری بهتربود. حداقل می دونستم چه حسی دارم و گیج نبودم. اون عینک آفتابیشو رو سرش گذاشته بود. شلوار جین آبی رنگ  با یه لباس صورتی راه راه پوشیده بود . زیرش یه پیرهن چهارخونه و زیر اون یه تی شرت سفید! مونده بودم با این وضع احساس خفگی نمیکنه؟ 

به پسری که تقریبا همسن و سال خودش بود و رو به روش نشسته بود و باهاش حرف میزد نگاه کردم. بی جهت دسته گل رو پشت سرم قایم کردم. هری متوجه من که مثل مترسک ایستاده بودم و به اونها نگاه میکردم شد و بهم لبخند زد. بهش لبخند زدم و سمتشون رفتم.

پسره بهم نگاه کرد . دستشو سمتم آورد و سلام کرد. گل ها رو به دست دیگه ام دادم و با پسر دست دادم و جواب سلامشو دادم

وقتی داشتم با پسره دست میدادم و سلام میکردم هری به گل هایی که پشتم قایمشون کرده بودم دست کشید و من از این حرکت ناگهانی یکه خوردم! نمیدونم چرا. انگار که مثلا داشتم یه شی گرون قیمت رو از دید عموم مخفی نگه می داشتم و حالا اون پیداش کرده بود. هری که متوجه شوکه شدنم شد، بهم لبخند زد و سر تکون داد.

خندیدم و گل ها رو بهش دادم. صندلی رو برام عقب کشید و همزمان با هم نشستیم. گل ها رو بو  کشید و کنارش روی میز گذاشت. پسره گفت: ما رو بهم معرفی نمی کنی؟

با شک بهش نگاه کردم و گفتم: من که... فکر کنم میشناسمت.

پسره خندید و گفت: جدا؟ فکر کنی؟ من کاملا میشناسمت

لبهامو با زبون خیس کردم و درحالیکه راجب اسمش مطمئن نبود گفتم: زِید ! درسته؟

اون و هری با هم خندیدن و من با دیدن خنده هری آروم خندیدم. از خدام بود همیشه اونطوری ببینمش. 

پسره با تعصب گفت: زِین! زِین! زید نه جانه من. زین

خندیدم و با شرمندگی لب پایینمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم.

Call my name - Harry styles - CompleteWhere stories live. Discover now