[دوستان ممنون بابت پیام های محبت آمیزتون تو پست قبل و ممنون بابت صبرتون.
شما بهترین خواننده های دنیایین :'} مرسی که هستین :*]" دیشب ، وقتی که ساعت از سه گذشته بود، من با صدای برخورد چیزی به پنجره اتاقم از خواب بیدار شدم.
اول فکر کردم صدای شاخ و برگ درختهاست که بخاطر باد به پنجره میخوره، اما بعد که متوجه شدم هیچ بادی در کار نیست، کمی ترسیدم.
روی تخت نشستم و سایه کسی رو از پشت پنجره دیدم.
کسی که از دیوار اتاقم بالا اومده بود و حالا پشت پنجره ام بود.راستش اون لحظه که رو به سکته بودم و مغزم از کار افتاده بود رو خوب به یاد نمیارم.
فقط یادمه که با شجاعت از تخت پایین اومدم و سمت پنجره رفتم و بعد در کمال تعجب هری رو دیدم!!فورا پنجره رو باز کردم و بهش اجازه داخل شدن دادم.
اون خودشو انداخت تو و به پشت، کف اتاق پهن شد.مرتب به در اتاقم نگاه میکردم و از اون می پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
اما اون چشمهاشو بسته بود و نفس نفس میزد و من ترسیده بودم.کنارش نشستم و موهایی که بخاطر گرما به پیشونی اش چسبیده بود رو از صورتش کنار زدم و گفتم: عشق من داری میترسونیم.
و خب این اولین باری بود که اونو عشق من صدا میزدم.
چطور جرات کردم؟
نمیدونم. شاید چون چشمهاش بسته بود.چشمهاشو باز کرد.
خیلی یهو سرمو تو دستهاش گرفت. خودشو بالا کشید و یه بوسه سریع و محکم رو لبهام نشوند. جوریکه از شدت ناگهانی بودنش، حتی فرصت بستن چشمهام رو پیدا نکردم.بعد چهارزانو نشست و از جیبش یادداشت های آماده ای که از قبل نوشته بودشون رو بهم داد.
وقتی یادداشت ها رو گرفتم، اون بلند شد. وسط اتاق ایستاد و چراغ رو روشن کرد.تو نامه نوشته بود: زمان دوری نزدیکه. من باید برای رفتن به دانشگاه آماده بشم. میخوام با هم بریم سفر. میخوام آخرین جایی که میرم با تو باشه. میخوام یه جایی تو این دنیا، عشقمون رو به یادگار بزاریم.
به اینجا که رسیدم، برگشتم و بهش نگاه کردم. داشت ساکم رو از بالای کمد پایین می آورد!!
بلند شدم و فورا سمتش رفتم و گفتم: تو جدی ای؟؟ چرا اینهمه یهویی؟؟ من نمیتونم بدون اینکه به پدر و مادرم اطلاع بدم جایی برم. میدونی که دوست ندارم نگرانشون کنم.اون ساکم رو گذاشت روی تخت و زیپش رو باز کرد.
من ادامه دادم: هری من عاشقتم، دوستت دارم، دیوونتم. تو برای من همه چیزی!! میفهمی اینکه همه چیز یه نفر باشی ینی چی؟؟ من نمیخوام تمام زندگیم بخاطر یه درس کوفتی ازم فاصله بگیره. من نمیتونم به ندیدنت فکر کنم. این دیوونم میکنه. خب؟اون سمتم برگشت . دستمو جلوم گرفت و بهم فهموند بقیه یادداشتش رو بخونم.
با ناراحتی آه کشیدم و بقیه نامه رو خوندم و دیدم که اون سمت کمد دیواریم رفت.
VOUS LISEZ
Call my name - Harry styles - Complete
Fanfictionصدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش - سهراب سپهری