چهل و یکمین یادداشتی که راجب اوست!

2.6K 388 217
                                    

" خیلی از چیزها رو فراموش میکنم.
خیلی از چیزهایی که مهمن و فراموششون میکنم. قاعدتا چیزای مهم نباید فراموش بشن اما برای من، این اتفاق میفته چون انگار تاریخ انقضا دارن و بعد از مدتی اهمیتشون تو ذهنم رو از دست میدن.

قرار بود وقتی برگشتم بنویسم. الان برگشتم و دارم می نویسم اما الان اون روز نیست.
دو روز بعد از اتفاقات صفحه قبلِ و من تو اتاق در بسته ام نشستم و بالاخره بعد از دو روز شروع به نوشتن کردم.

تو این دو روز چه اتفاقاتی افتاد؟ چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد و چه کارهایی کردیم؟
میخوام بگم اما مطمئنم که همشو نمی نویسم.
یعنی یادم نیست که بنویسم.
مثل وقتی که تو یه مشت شن میگیری تو دستت و اون ریزریزاش از لای انگشتهات میریزن پایین. خاطرات هم همینطورن.
اما سعی میکنم همه رو به یاد بیارم و بنویسم.

خب...
از کجا شروع کنم؟
آها!
اون روزی که با ظاهر عجیب تو تخت هری بودم.
اینو بعدها یادم اومد.
خیلی خیلی خیلی بعد.
من شب قبلش زیادی نوشیده بودم و هوشیاریمو رو کاملا از دست داده بودم.

این قسمتش خیلی خجالت آوره من واقعا نمیخوام بنویسمش. اما می نویسمش چون شاید واقعا یه روزی برسه که اون قدر پیر شده باشم که هیچ چیز رو به یاد نیارم.

خب...
هری گفت من ازش خواستم که...
خب میدونی...
اون می گفت من ازش درخواست یه رابطه خط قرمزی کردم ـ خیلی بچگونه ست که اینطور بنویسمش اما حس بهتری بهم میده ـ
هری میگفت راضی کردنم کار سختی بوده اما تونسته به یه جیش بوس لالا ختمش کنه.

میگفت رفته دستشویی و وقتی برگشته منو دیده با لباس زیرهام رو تخت نشستم . تازه بهش گفته بودم جلو نیا وگرنه غرق میشی.
بعدم جیغ زدم که کوسه ها حمله کردن.

من جنبه نوشیدن ندارم . هیچوقت نداشتم و اون شب فقط جوگیر شده بودم و بعدشم به اندازه کافی آبروی خودمو بردم.

اون روز صبح بعد از صبحونه کمی اطراف شهر جدید رو قدم زدیم و نهار رو تو یه پارک خوردیم و همونجا زیر یه درخت دراز کشیدیم.
نمیدونم چرا اما حرفی برای زدن نداشتیم...

من ناراحت بودم و اونم فکر میکنم همین حسو داشت.
سرمو روی بازوش گذاشته بودم و به نور خورشید که از لا به لای شاخ و برگ درختها بیرون میزد چشم دوخته بودم و فکر میکردم.
وقتی انگشتهای دستشو لای موهام احساس کردم، حس عجیبی بهم دست داد و گفتم: واقعا باورم نمیشه که برای مدت طولانی نمیتونم ببینمت.

روی پهلو و سمتم چرخید و با دست دیگه اش بغلم کرد و درست همین لحظه بود که ترس و امنیت رو با هم حس کردم.

من اصلا حال و حوصله نوشتن ندارم.
خودم میدونم چه اتفاقاتی افتاد و اصلا...
حوصله نوشتنشون رو ندارم چون یه چیزی بدجور داره آزارم میده و اون رفتن هریه.

اون فردا داره میره و من اینجا نشستم.
ازم خواسته برای دیدنش نرم.
همین چند دقیقه پیش اینجا بود و ازم خواست این به عنوان آخرین دیدارمون تا سه ماه آینده باشه.

سه ماه خیلیه!!
سه ماه ینی نود روز و نود روز ینی 2160 ساعت بدون اون!!!
دو هزار و صد و شصت ساعت!!

من دیوونه میشم.
مطمئنم تا وقتی که دوباره ببینمش دیوونه میشم.
اون قبل از مسافرت گوشیشو درست کرد و این خوبه که میتونیم با تماس تصویری همدیگرو ببینیم اما کافی نیست.

نمیشه...
تمام کارهایی که با هم انجام دادیم، جاهایی که رفتیم، حرفهایی که گفتیم، همه و همه ش تو سرمن و من نمیتونم بیخیال بشم.
بیش از حد وابسته اش شدم.
یا شایدم دلبسته اش.

واسه اونم همینطوره؟
نمیدونم...
من واقعا حوصله نوشتن ندارم. "

Call my name - Harry styles - CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora