بیست و هفتمین یادداشتی که راجب اوست!

3.2K 405 193
                                    

« چیزهایی می خوام بنویسم که خوشایند نیستن.

چیزهایی که می خوام بنویسم حقایق وحشتناکی هستن که امروز متوجه ش شدم.
شنیدنشون خوب نبود. حمل کردن اون همه غم ، تنهایی روی دوش هام و آوردنشون به خونه کار راحتی نبود.

اسم این چیزها، رازه.
راز سکوت بی انتهای اون
راز صدایی که خیلی وقته خاموش و تو سینه حبس شده.
راز هری.

امروز با زین تو پارک و سرجای قبلی قرار گذاشتیم.
اولش نمی خواست چیزی بگه. دودل بود. انگار از دوست داشتنم مطمئن نبود.

می گفت هر دختری اومده سمت هری، به محض اینکه باهاش حرف نزده رفته چون فکر کرده حتما هری از اون تیپ آدم های مغروره.

گفت هری بهش گفته من فرق دارم.
گفت بهش گفته من خیلی بانمکم و از اینکه با اون همه بی محلی به پروپاش می پیچیدم و ولش نمیکردم تعجب کرده.
گفت که هری فکر میکنه من مثل بقیه نیستم و ازم خوشش اومده.

ازش پرسیدم هری با اون حرف میزنه ؟
جواب زین منفی بود. گفت 12 ساله که حرف نزده. حتی با خودش.
ميگفت شک داره اگه خودشم بدونه بعد از این همه سال صداش چطوری شده.

وقتی ازش علتش رو پرسیدم ساکت شد. شونه بالا انداخت اما نه به این معنی که ندونه. گفتم که مطمئن نبود.

واسش قسم خوردم و گفتم که دوست داشتنم واقعیه.
اون لحظه از این که مگه اون راز چقدر ميتونه عجیب باشه داشتم شاخ در می آوردم.

زین شروع کرد به صحبت کردن و من تمام مدت مثل مسخ شده ها بهش زل زده بودم. اونقدر از حرف هاش حیرت زده و شوکه بودم که حتی نمی تونستم از روی میز برای پاک کردن اشکهام دستمال بردارم.

حرفاش که تموم شد، روی میز جلوم خیس خیس بود.
گفته بودم آدم احساساتی ای هستی؟
تو خیلی احساساتی هستی میسی.
تو اونقدر احساساتی هستی که حتی با دیدن خمیازه کشیدن یه گربه کوچولو از شدت ذوق گریه میکنی.

نميدونم... ولی شاید تو زندگی قبلیت به گل سرخ بودی یا یه شاعر پر احساس.

تو یکبار حقیقت رو شنیدی و خوب میدونی که چقدر دردناکه میسی. پس اگه بعد از سالها دفترت رو باز کردی و به اینجا رسیدی، ازت ميخوام که نخونی. ميخوام صفحه رو ورق بزنی و بدون فکر کردن بهش ادامه خاطراتت رو بخونی.

همینجا بهت قول میدم که تو صفحه های بعد خاطرات شیرین تری در انتظارته. بهت قول میدم چون بهت قول دادم که از این به بعد فقط و فقط اون پسر رو بخندونی و باهاش خاطرات خوب بسازی.
این کاریه که از این به بعد میخوای انجام بدی.

زین...
اون بالاخره قبول کرد تا حقیقت رو بهم بگه.
و حقیقت این بود:

هری فقط 11 ساله بوده که پدرش اون رو با خواهرش که اون زمان 17 ساله بوده و مادرش تنها ميذاره. یه روز از خونه میره و دیگه برنمیگرده.

Call my name - Harry styles - CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora