سی و هشتمین یادداشتی که راجب اوست!

3.1K 408 300
                                    

" دیروز، یه روز خوب و قشنگ بود.
مثل خامه صورتی و آبی روی کیک.
مثل بوی خوب بارون روی خاک.
مثل تابش نور خورشید از پنجره.
مثل دیدن آب خوردن یه گنجیشک از شیر آب.
مثل خندوندن یه بچه.
مثل بودن.
مثل هری.

نمیخوام قشنگ حرف بزنم چون نه بلدم، نه هم میخوام. آدم وقتی میخواد قشنگ حرف بزنه، باید هی بهش فکر کنه.
اما من نمیخوام بهش فکر کنم.
من فقط اون احساسی که دارم رو می نویسم و آره، دیروز برای من اینطوری بود.

اونقدر شیرین و قشنگ بود که هروقت بهش فکر میکنم دلم میخواد کله امو بکوبم تو دیوار.
اگه بخوام تشبیهش کنم، مثل این میمونه که یه بچه رو بفرستی تو یه شهر شکلاتی!
دقیقا به همون اندازه هیجان انگیز و دوست داشتنی.

اون شبی که سی و هفتمین یادداشت رو می نوشتم، اصلا از شدت دلهره و اضطراب خوابم نبرد.
چون مدام نگران بودم که نکنه بلایی سر اون اومده.

منتظر موندم تا خورشید بالا بیاد.
ساعت شش بود که برای مامان، رو در یخچال یادداشت گذاشتم و از خونه زدم بیرون. سوار اتوبوس شدم و رفتم خونه اش.

وقتی پشت در خونه اش ایستاده بودم، نفسم بند اومده بود. میترسیدم در بزنم و اون درو برام باز نکنه. اونوقت دیگه حتتتما از نگرانی میمردم.

اما یادم اومد یه جایی نوشته بود غصه اتفاقاتی که هنوز نیفتادن رو نباید خورد.
پس در زدم و گوشمو به در چسبوندم.

قلبم داشت گروپ گروپ می تپید.
وقتی از داخل صدای نزدیک شدن قدم هاشو شنیدم، یکم آروم شدم و وقتی در باز شد نفسمو با خیال راحت بیرون دادم.

هری با موهای به هم ریخته و چشمهای نیمه باز جلوی در ایستاده بود.
وقتی منو دید، سعی کرد چشمهاشو گرد کنه اما خیلی خواب آلود تر از چیزی بود که به نظر میومد.

به مچ دستش که فکر میکرد ساعتشو روش بسته نگاه کرد. ولی ساعتی در کار نبود پس دوباره به من نگاه کرد و سرشو خاروند.
مثل بچه های شلخته بود و من میتونستم بخاطر دیدنش تو اون وضعیت هزاربار قربون و صدقه اش برم.

بیا صادق باشیم میسی.
کسی جز تو قرار نیست اینارو بخونه پس تو باید تمام حقیقت رو بنویسی تا احساساتت فراموش نشن و سالها بعد، با دوباره خوندن اینها، احساسات برگردن بهت.

وقتی تو اون حالت دیدمش، نتونستم خودمو کنترل کنم.
دستمو هر دوطرف صورتش گذاشتم و همونطور که می بوسیدمش، هلش دادم داخل.
اون شوکه شده بود. با یه دست کمرم رو گرفت تا بتونه تعادل خودشو حفظ کنه و نیفته.

وقتی برای یه لحظه لبهامو ازش گرفتم، اون آروم خندید. در خونه رو بست و اینبار اون منو بوسید.

بعد آروم سرشو عقب برد و با لبخندی که بیشتر از سر رضایت بود، بینیشو به بینیم زد و باعث شد منم مثل خودش لبخند بزنم.

Call my name - Harry styles - CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora