Zayn pov
داشتم اطلاعات توماس دالاس رو بررسي ميكردم ك هري بهم پيام داد
نوشته بود
-امشب شام بيا خونه ي ما...مادرم ميخواد باهات صحبت كنه
جوابشو ندادم و با خودم گفتم بعد از اتمام كارم باهاش تماس ميگيرم
خوب توماس...متولد لندن...٢٤ سالشه..دانشجوعه...(البته مشروط شده)
اسم مادرش نيست...پدرش پارسال مرده....محل سكونت ...چي؟؟؟
مگه ميشه محل سكونت نداشته باشه؟
-مگي؟؟؟؟
-بله ؟؟؟(بيچاره رنگش پريد)
-اين اطلاعات ناقصه...فردا صبح كاملشو بزار رو ميزم
من بايد برم
-چشم قربان.
توي اسانسور به هري زنگ زدم
انتن نداد
پياده شدم دوباره بهش زنگ زدم
-سلام كاراگاه
-سلام هري...قضيه ش شام چيه؟
-اوه اره...بايد بياي....
(خوشحال بود)
-حتما ميام..يني دارم ميام...فقط ليام چيزي بهت نگفت؟
-چرا اتفاقا...
-باشه دارم ميام
بعد از چند دقيقه سكوت گفت
-منتظرممستقيم از محل كارم رفتم خونه هري..
ماشينو پارك كردم و رفتم در زدم
هري در رو باز كرد
با نيش بازش گفت
-هي....مرسي كه اومدي....
من با لبخند بهش نگاه كردم و رفتيم تو
منو به مادر و خواهرش معرفي كرد
البته من جما رو ميشناختم
رفتم جلو گفتم
-سلام خانوم استايلز ممنون ك منو دعوت كردين...
دست دادم
-سلام..خوش اومدين
مادرش گفت
-من انه هستم.. لطفا منو انه صدا كن
-اوه ببخشيد..اشتبا من بود..انه حالتون چطوره؟
خنديد و گفت
-خيلي خوب...ممنون ...ام...چرا كت تون رو در نميارين و به ما ملحق نميشين ك بريم شام بخوريم؟؟
- البته...مرسي
هري كتمو گرفت و بهم لبخند زد
سرميز بوديم و هري كنار من نشسته بود
-خونه ي زيبايي دارين...خيلي زيبا
آنه در حاليكه داشت با دستمال دهنشو تميز ميكرد
-خيلي لطف دارين...اگه بخواين ميتونين بعداز شام باهري كل خونه رو ببينين
به هري نگاه كردم و لبخند زدم
-بله حتما...خيلي خوشحال ميشم..اين غذا خيلي عاليه!
دست گرميو روي پام احساس كردم و اروم هري رو نگاه كردم و ديدم ك دست هريه....
بهم لبخند زد
اون پسر حس خوبي ب من ميده...
شام ك تموم شد هري با جما رفت و گفت
سريع برميگرديم
گوشيم زنگ خورد
شماره ي ناشناس....
جواب ندادم
توي اين فاصله آنه از من خواست ك به حياط بريم
انه شروع كرد ب صحبت
-ميتونم زين صدات بزنم؟
داشتم سيگارمو روشن ميكردم و پك اولو ميزدم گفتم
-اره...
-ببين زين...پسر من اصلا ربطي ب ماجراي دالاس نداره...قبول كن...اون بي تقصيره
هرچقد پول بخواي بهت ميدم ولي اين ماجرا رو تموم كن قبل از اينكه باباش نفهميده..تو اون مرد رو نميشناسي..
شوهر من غير قابل تصوره كاراش..مراقب باش..
(تعجب كردم ك اين زن از كل ماجرا خبر داره)
(انه به سمت در ميرفت و برگشت:
گفت-
-هري ب تو اعتماد كرده...كمكش كن
منم بعد چند دقيقه سيگارم تموم شد و با كفشم خاموشش كردم و رفتم تو
هري اومد گفت كه بريم خونه رو ببينيم'Me'
(بعد از ديدن اتاقا و حال و حياط رفتن روي بالكن
هري تكيه داد ب نرده ها و زين رو نگاه ميكرد...
-چي شد ك پليس شدي؟
زين خنديد و انتظار اين سوالو نداشت
زين سيگار دومشو روشن كرد و درجوابش گفت
-دوس دارم كارمو...(يه پك سيگار كشيد)سرگرمم ميكنه....
-چرا اينقد سيگار ميكشي؟
(هري دهنشو گرفته بود)
زين يكم اخم كرد
-تو عادت اينقد سوال بپرسي بچه؟
هري خنديد
-نه...دوس دارم راجبت بدونم....ميگي حالا يا بريم تو؟
-عادت كردم...به سيگار كشيدن عادت كردم...
-تا حالا شده تركش كني؟
-نه...
-چه قاطع(جفتشون خنديدن)
هري ادامه داد
-چرا؟
زين گفت
-چون نيازي به تركش نميبينم
هري سرشو تكون داد و شروع كرد با دستاش بازي كردن و ادامه داد
-چرا كسي توي خونه ت نبود؟
-چطور؟
-خونه ت خاليه....اخه كي پنت هوس به اون باحالي رو خالي رو ميذاره؟
-خانواده م لندنن...تازه ي جوري از خونه ي من حرف ميزني انگار كاخ خودتو نديدي....
هري به فكر رفت
-كاراگاه....ميتونم زين...؟
زين سرشو به نشان تاييد تكون داد
-زين؟پس ازدواج كردي؟
زين از خنده پوكيد وقتي قيافه ي هري رو ديد
-نه بابااااا ازدواج چيه...(يه پك ديگه كشيد)مامان اينارو ميگم...تو از كجاي حرف من ب اين نتيجه رسيدي پسر؟
هري نفس عميقي كشيد و دود سيگار باعث شد سرفه كنه
زين گفت
-خوشحال شدي؟
هري سريع گفت
-اره خيلي...
ولي بعدش يهووجلو دهنشو گرفت ك چرا همچين حرفي زده
زين رفت جلوتر...
-چرا خوشحال شدي؟
-چون من يه حسي بهت دارم و نميدونم درسته يا نه
-تو؟؟؟؟
(زين تعجب كرد) سيگارشو نصفه انداخت زمين و خاموشش كرد
ادامه داد
-چه حسي؟
-نميدونم(هري نگاهشو مي دزديد)
زين بهش نزديك تر شده و با دستش گونه شو لمس كرد و هري صبر نكرد و سريع زينو بوسيد
هري ترسيد و عقب كشيد و فك كرد ك زين عصبي ميشه
ولي زين گردن هريو گرفت و محكمتر بوسيدش
...دستاي هري دور گردن زين بودن وزين كمر هريو گرفته بود و همديگر رو مي بوسيدن
زين سرشو توي گردن هري فرو برد...
هري اروم گفت
-زين....مامانم
زين يهو انه رو ديد و سريع دستاشو برداشت
زين برگشت و با انه چشم تو چشم شد
سريع دوتا پسر كنار هم ايستادن
انه سرد گفت
-چايي اماده س.... و رفت!!!!
هردو پسر پوزخندي زدن و باهم رفتن پايين...
بين راه زين ب هري گفت
-چرا خودت نمياي يه روز رو توي پنت هوس من بگذروني؟
هري خنديد و اداي احترام پليسا رو دراورد و دستشو كنار سرش گذاشت و پاشو كوبيد به زمين و گفت
-چشم قربان
زين فقط خنديدبه پذيرايي رسيدن و رفتار انه هيچ تغييري نكرده بود
زين تعجب كرد چون انه خيلي ريلكس نشسته بود
Zayn pov
انه هيچ حرفي نميزد
گفتم
-خيلي ممنون بابت دعوتتون..ولي من بايد برم كار دارم
شب خيلي خوبي بود...
هري اخم كرد
انه پاشد و گفت
-ممنون ك دعوتمون رو قبول كردين...(هيچ اصراري نسبت ب موندنم نكرد)
خدافظي كردم
انه پشت سرم اومد و گفت
-حواست باشه باباش تورو با هري نبينه...شبت بخير
در رو بست...
سوار ماشين شدم و رفتم خونه
دراز كشيدم
خيلي خسته بودكم كم چشام سنگين شد و خوابم برد
صبح شد...بيدار شدم
ساعت ٩ بود
اوووپس دير شد
بلند شدم. و سريع رفتم اداره
خيلي درگير بوديم كه شب شد داشتم شاممو توي اتاقم ميخوردم
گوشيم زنگ خورد
-الو؟؟
-ههههههه....خ خ خ خخ خ خ خ خ
صداي تلفن ضعيف بود...
دوباره بلندتر گفتم
-الووو؟چرا دهن كثيفتو وا نميكني بنالي؟
-كاراگاه ساعت ٩....هههه برات سوپرايز دارم
و تلفنو قطع كرد
سريع از توي اتاق اومدم بيرون و داد زدم
-مگي سريع اخرين شماره اي ك باهام تماس گرفته رو رديابي كن...
استرس داشتم....
-كاراگاه اين شماره از يه باجه س توي منهتن....سرمو با دستام گرفتم و تلفن روي ميزو پرت كردم توي ديوار...
داد زدم
-خود لعنتيش بود....خودش بود...
جورج اومد جلو و گفت
-زين اروم باش....چي گفت
-فقط خنديد و گفت كاراگاه ساعت ٩ برات سوپرايز دارم
-اون لعنتي مادرفاكر توي نيويوركه....
-معلوم نيست...شايد صداش ضبط شده باشه
-ساعت چنده؟؟؟
-٨و نيم
راه بيوفت....
-كجا؟؟؟
-منهتن
-چرا؟؟؟
-لعنتي خونه ي من اونجاس
فقط دنبالم بياين
سوار شديم
-هي رايان...سريعتر برو...
ترافيك شديدي بود....
مسير قفل شده بود
ساعت از نه گذشت....
رسيديم
شلوغ بود....پياده شدم و دويدم و اتش نشانا و امبولانس و پليس بود
رفتم جلوتر گفتم چخبره؟؟؟
-كاراگاه طبقه ي اخر اتش سوزي شده...
انفجار رخ داده...
با صداي عصباني/ ناراحتم گفتم
-كسي تو نبوده؟؟؟
-نه قربان...
-نفس عميقي كشيدم...
كار خود ناكسشه!!!!فااااك
وارد ساختمان شديم
بخاطر اتش سوزي اسانسورا رو اااف كرده بودن و مجبور شديم اون همه طبقه رو با پله بريم....
نفسمون بند اومد
رسيديم...هيچي سالم نمونده بود....
گروه بازرسي سي اس اي و پليس اونجا بود...
روي ديوار نوشته بود
-(سوپرايز زين
دنبالم نكن)
اين مادرفاكر كيه.... .؟؟؟؟؟؟؟
رفتم پيش افرادي ك اونجا بودم و پرسيدم
-چيزي پيدا نكردين؟
-قربان...اثرانگشت فقط....
خوب نتيجه شو براي دفترم بفرستين
رفتم سمت بالكن و پايينو نگاه كردم
مردم جمع شده بودن و بالا رو نگاه ميكردن...
برگشتم داخل
و رفتم اداره...
تيكه داده بودم به صندلي و سيگار ميكشيدم
مگي اومد تو
-قربان نتيجه ي انگشت نگاري رو اوردم
-خوب؟
-مربوط ميشن به....
-چيه؟لال شدي؟
-اخه قربان...هري استايلزعه....
-چي؟؟؟؟
بلند شدم و مداركو از دستت كشيدم
-غيرممكنه!!!
فاااااك...
گوشيمو دراوردم و بهش زنگ زدم...
جواب نمياد...
سريع كتمو برداشتم و رفتم در خونشون...
ولي در روباز نميكردن
دوباره بهش زنگ زدم ...جواب نميداد
دانشگاهم نميتونست باشه چون نصفه شب بود
سوار ماشين شدم و برگشتم اداره.
هيچي ب مغزم نميرسيد.
واي خداي من..تا حالا بازي خوردم؟
زين با دستاش سرشو گرفت و نشست گوشه اتاقسلام دوستان...🌹
اميدوارم خوشتون بياد...
ووت و كامنت يادتون نره💬❤️
اووه راستي زين رو ديدين چشاشو سرمه كشيده و موهاشو سبز كرده؟👁💚
خيلي كيوت شده...🙈🌈
روزتون بخير💗☺️
عال د لاو💋
![](https://img.wattpad.com/cover/141647920-288-k134477.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
Can I Hide Him?(Z.S)
Fanfictionماهر مشكلي رو حل ميكنيم به مشكل بزرگتري برميخوريم...داستان زندگي ما چيه؟ گذشته ي تاريك من يا آينده ي تاريك تو؟ [تكميل شده در تاريخ 3/nov/18]