Chapter 14 (2)

487 76 37
                                        


Season 2

Day 9
Harry's (pov)
His dream:
-هي گايز...خواهش ميكنم يه خورده اروم تر...خيرسرتون دانشجويين.
واقعاكه.
همين طوري كه داشتم توي سيستم روبه روم دنبال يه متني ك ميخواستم ارائه بدم بودم و لامصبو نميتونستم پيدا كنم گوشيم زنگ خورد.
سرمو بلند كردم و ديدم همه ي بچه ها ساكت و اروم نشستن و نگاهشون به منه!
منم ك حس كردم كار اشتباهيه تلفنو جواب ندادم.
دوباره رفتم پي لب تاپ روبه روم و بلند گفتم
-يسس...پيدا شد بلاخره!
عينكم ك يه خورده جلوتر اومده بود رو درست كردم
با چند تا سرفه گلومو صاف كردم و پروژكتور رو چك كردم و همه چي اوكي بود!
يالا هري...حالا وقت كنفراس و ارائه ته!!! همه منتظرن...بجنب پسر تو ميتوني!
به سمت راست روبه رو نگاه كردم و ديدم ك استاد لينفر داره چپ چپ نگام ميكنه!
با خودم گفتم هري وقتشه!
شروع كردم و كنفرانسمو اغاز كردم!
همه چي داشت خوب پيش ميرفت كه گوشيم دوباره زنگ خورد...روي ويبر بود.نگاه كردم ديدم ك مامانمه!
مطلب اخر رو هم گفتم و همه برام دست زدن...استاد لينفر راضي بود و لبخند ريزي زده بود و به سمتم اومد
+افرين استايلز عالي بود!
-ممنونم استاد! ميتونم برم؟
+اوه...البته ك ميتوني..فقط تمام وسايلاتو جمع كن وبرو
-چشم استاد.
دستشو روي شونه م گذاشت..چند ثانيه بعد استاد گفت
+ميتونين برين..سوالي داشتين يادداشت كنين هفته ي اينده بيارين.موفق باشين
استاد از كلاس خارج شد
همه بلند شدن و به سمت در خروجي رفتن...
گوشيمو برداشتم و ديدم زين هم بهم زنگ زده.

بهش زنگ زدم ولي چندتا بوق خورد و جواب نداد...مامانمو گرفتم

بعد از ٣ تا بوق جواب داد
-الو؟مامان!ببخشيد نتونست.....م
(اجازه نداد حرفمو كامل كنم...
+هري سريع بيا خونه...زين تصادف كرده..بايد بريم بيمارستان.

-چي؟
كدوم بيمارستانه.؟
+الان ادرسشو ميفرستم
گوشي رو توي جيبم گذاشتم و با كوله و پالتوم سريع از كلاس خارج شدم و توي راه رو با سرعت مي دويدم...
از پله هاي دانشگاه تند تند پايين رفتم و به حياط اصلي رسيدم...
به تجمع ادما برخوردم...از اطراف ادماي بيشتري اضافه ميشدن...بيشتر و بيشتر...
خودمو بهشون رسوندم...
از لاي مردم رد شدم و با يه جسد روبه رو شدم
اون جسد...يه مرد بود!
اوه خداي من اون زينه...همه منو نگاه كردن...و بهم ميخنديدن...لبخندهاوخنده هاي ترسناك!!
همه باهم باصداي بلند ميگفتن
-اين تقصير توعه...اين تقصير توعه..
سعي كردم ازشون دور شم...به سختي ميتونستم نفس بكشم..به سختي
ازشون دور شدم...با سرعت گام برميداشتم...پشت سرمو نگاه كردم ديدم كه همه بهم زل زدن..
برگشتم روبه رومو نگاه كردم...
زين بود...اون زين بود
كه خواستم بهش دست بزنم
اروم بهم گفت
-هري....

"third person "

هري يهو از جاش پريد...از روي تختي بيدار شد كه بالاي ٣٠ نفر ادم بالاي سرش ايستاده بودن...هري عرق كرده بود...به شدت..نفس نفس ميزد و داشت گريه ميكرد..
دستاشو نگاه كرد و ديد ك دوتا سرم بهش وصله!
پسر دنبال انه بود..هري دنبال مامانش بود

Can I Hide Him?(Z.S)Where stories live. Discover now