صبح روز بعد
ديروز هري رو دستگير كردن و من رفتم هتل تا يكم استراحت كنم.
بعد از ماجراي اتيش سوزي خونه م رو از دست دادم و پيدا كردن ي خونه جديد وسايل نو..واقعا حال و حوصله ميخواست ك من نه اونو داشتم نه وقتشو...پس ميرفتم هتل
خيلي بد بود ولي مجبور بودم.
اما موضوع مهم تر اين بود ك واقعا هنگ كرده بودم...پرونده حل بشو نيست مثل اينكه...هوووف( يه عميق از روي نااميدي و كار نكردن مغزم كشيدم)
از روي تخت پا شدم و پنجره رو باز كردم
دلم براي بالكنم تنگ شده بود...
يه سيگار روشن كردم...يكم اروم تر شدم ك يهو گوشيم زنگ خورد
شماره ي ناشناس...
-الو؟
-صبح بخير كاراگاه........بوق ممتد
اوه ماي گادددد....
فاك
سريع كتمو برداشتم و سيگار رو توي جاسيگاري خاموش كردم و از اتاق زدم بيرون*
"در اداره"
-صبح بخير كاراگاه...استايلز رو اوردن توي اتاق بازجويي
-چي؟
-امروز همون شماره اي ك از باجه اي تو منهتن باهاتون تماس گرفت قبل از ماجراي اتيش سوزي دوباره باهاتون تماس گرفت؟درسته؟ (ببخشيد ما مجبور بوديم خط شما رو كنترل كنيم)
-اره...ولي صحبت خاصي نداشت..حالا ك چي؟
-امروز به اداره هم زنگ زد...ولي نتونستيم ردشو بگيريم...زمان بيشتري ميخوايم!!!
-خوب اينا چ ربطي ب بازجويي هري داره؟
-اون پسر (هري)گفته ك ميتونه با اون حرف بزنه...ميخواد بهمون كمك كنه.
-الان كجاس؟كدوم اتاق؟
-منتظر شما بوديم...توي اتاق بازجويي...توي راهرو..اتاق سمت چپ٠٠
Zayn pov
در اتاقو باز كرد...هري رو دستبند ب دست ديد...گريه كرده بود و چشاش قرمز شده بود..
هري بلند شد
-سلام زين...(بغض هري تركيد)
بخدا من كاري نكردم...
(صداشو بلند تر كرد)
بخدا تقصير من نيست..
(تقريبا داد و فرياد ميكرد)
چرا هيچكي اينجا حرفاي منو گوش نميكنه؟؟؟
هان؟
توي لعنتي ك منو ميشناسي چرا كاري نميكني؟
پدرم فهميد...بيچاره شدم....
توي لعنتي منو بدبخت كردي...ازت متنفرم....كاش ميشد تورو ميكشت....
(داد ميزد)
زين ناگهاني دستشو بلند كرد و يكي خوابوند تو گوش هري و داد زد
-خفه شو...فقط دهنتو ببند...خفه!
-چرا خفه شم؟ من هيچكاري نكردم...ب جاي اينكه توماس اينجا باشه...منو دستگير كردين؟؟؟
-هري احمق نباش...توماس هيچ اثري از خودش نذاشته....دهنتو ببند ك بتونم فكر كنم چ غلطي بايد بكنم!هري گريه ش اوج گرفت و نشست سر جاش و سرشو گرفت
هق هق كردنهاي هري تمركز زين رو ميشكست...ولي زين اون لحظه ب هري باور نداشت...حتي يك درصد!
از اتاق زد بيرون و در رو محكم بست.
رفت توي اتاق خودش و مگي رو صدا زد
-سريعا بخواين ك هري با اون شخص تماس بگيره...بايد اون عوضي رو پيدا كنيم...چون اگه پدر هري وارد قضيه شه كارمون سخت تر از اين گوهي ك هست ميشه...ميفهمي؟
-بله قربان..چشم
از اتاق خارج شد"اتاق بازجويي"
Harry pov
-جواب نميده....
زين دست ب سينه تيكه داده بود ديوار پشت سرش و منو نگاه ميكرد..
پيراهن سفيد مردونه تنش ك استين هاشو تا زده بود بالا...خداي من..من تتوهاي هري رو نديده بودم...
صداي يكي از افراد توي اتاق منو از تماشاي زين بيرون اورد...
-دوباره سعي كن..
من دوباره بهش زنگ زدم
بعد از چند بوق
-هي استايلز
(توي ٢ ثانيه با شنيدن صداي خش دار مسخرش حس كردم جريان خون توي بدنم متوقف شده..نفسم بند اومد)
زين از حالتي ك وايساده بود خارج شد و اومد دستاشو گذاشت روي ميز و روب روي من!!
-س س س...سلام تامي...خوبي؟كجايي؟
(مجبورم اينجوري حرف بزنم...اونا وقت ميخواستن ك ردشو بزنن)
-اووووه...بيبي ما داره حال منو ميگيره...چي شده ك دل تو براي من تنگ شده؟ادماي دور و برم اشاره ميدادن ك ادامه بده ..حرف بزن و زين فقط گوشي تلفن رو نگاه ميكرد...هيچ واكنشي نميداد
-ميتونم ببينمت؟كارت دارم...
بوق ممتد....
گوشي رو قطع كرد
-قربان خيلي نزديك بوديم ...اون امريكاس...ولي نميدونم كجا...
زين بهم نگا نكرده گفت
-سريع دوباره باهاش تماس بگير
دستاشو كوبيد ب ميز
-بجنب هريمن دستام ميلرزيد
دوباره ريكال كردم
-الو؟تامي؟
-تو ي جنده ي عوضي هستي....ميخواي با اين حرفا رد منو براي اون دوس پسر لعنتي ت بگيري؟؟فكر كردي من احمقم؟
سلام كاراگاه...از اتاق جديدت توي هتل لذت ميبري؟
سوپرايزززز...ههههههه....
بوق ممتد..زين توي ي حركت لب تاپ روي ميز رو برداشت و پرت كرد سمت شيشه هاي توي اتاق و كل شيشه خورد شدن.....
-لعنتي......عوضي حرومزاده....
با فرياد گفت!ي زن ك پشت ي عالمه سيستم نشسته بود گفت
-قربان جاشو پيدا كرديم...اون توي تكزاسه....
اون توي تكزاسه....زين ي لحظه فكر كرد و سريع سمت من اومد و يقه ي لباس منو گرفت و بلندم كرد
-تو هم با ما مياي....
توي چشام نگا كرد
بعد از چند دقيقه گفت
-هري اگه بخواي نقش بازي كني...يا مارو بازي بدي...بخدا...بخدا ....
بعد از ي مكث و نفس عميق...هوووف
نفسم بند اومد...
اون از آسم من خبر نداره...
منو ول كرد
و عصبي رفت!!-منو ميكشي؟؟؟اره؟؟
من داد زدم
و تند تند نفس ميكشيدمسرجاش وايساد.
برگشت فقط بهم نگاه كرد و رفت!
منم توي سالن روي زمين نشستم.اون حرفامو ديگه باور نميكنه!
ديگه توي چشامو نگاه نميكنه.
زمينو نگاه كردم
چند قطره خون ديدم....
فكر كنم دستش زخمي شده بود.********.
👋🏻هاي گايز
دوست دارين داستانو؟•
نظراتونو بگين دوستان...
ووت و كامنت يادتون نره...
لاو يو عال❤️
(ببخشيد بابت اينكه بعضي از كلمات رو اشتبا مينويسم نميتونم دوباره چك كنم)
💚💛

ESTÁS LEYENDO
Can I Hide Him?(Z.S)
Fanficماهر مشكلي رو حل ميكنيم به مشكل بزرگتري برميخوريم...داستان زندگي ما چيه؟ گذشته ي تاريك من يا آينده ي تاريك تو؟ [تكميل شده در تاريخ 3/nov/18]