Chapter 5 (1)

948 123 13
                                    

صبح شده بود.. "zayb pov
چشامو باز كردم...
هري توي بغلم نبود
به پهلو دراز كشيدم روبه پنجره... يني بالكن!
ديدم هري اونجاس...
نشستم سر جام و يكم گردن و دستامو حركت دادم و پا شدم.
قبل از اينكه در بالكن رو باز كردم زدم به شيشه و هري رو از توي افكارش كشيدم بيرون...با يكم ترس برگشت و منو نگاه كرد.. لبخند زد
در رو باز كردم و رفتم پيشش روي بالكن
صداي بوق ماشينا و صداي مردم با يه هواي دل گرفته و باروني توصيف اون لحظه بود..
صدامو با چندتا سرفه ي اروم صاف كردم و گفتم:
صبح بخير...اينجا چيكار ميكني؟
-صبح بخير كاراگاه......ببخشيد بخاطر ديشب ...چندوقتيه ك اينجوري شدم..خسته هم بودم...ولي صب بيدار شدم گفتم اگه همينجوري برم شايد بهتون بر بخوره!
-نه نه. اصلا...من امروز سركار نميرم..مرخصي م... چرا كابوس ميبيني؟چرا؟اگه نميخواي راجبش حرف بزني؟ميتونيم بيشتر راجب دوستات حرف بزنيم..
اااام راستي...چيزي خوردي؟اصلا ساعت چنده؟
هري دستاشو از توي جيبش دراورد و به ساعت دست چپش نگاه كرد و گفت
-٨ و نيمه!نه راستش توي اشپزخونه چيزي نبود..
-اوووه..خوبه..نه منظورم اينه خوبه ك...ام ولش كن
(نميدوستم چي دارم ميگم....وقتي ب عمق چشاش نگا ميكنم نميتونم راحت حرف بزنم،نميدونم چرا)
خوب راستيش اينه ك من هميشه صبحا يا سركارم يا بيرون چيزي ميخورم..فقط شايد براي خواب اونم چند روز در هفته بيام خونه!
اماده شو بريم بيرون..ي چيزي بخوريم..ب لطف تو برگرمم توي ماشين موند..شام هم نخوردم!
هري با دستش زد به پيشونيش و با دوتا دستاش چشاشو گرفت و گفت
-من من واقعا معذرت ميخوام...
و خنديد
چند لحظه نگاهامون قفل شد...
من نگاهمو ازش برداشتم و گفتم
-خوب ديگه بريم...
اووووف ي نفس عميق كشيدم و رفتم تو
هري؟ من سريع ي دوش ميگيرم و ميام
-باشه
سريع دوش گرفتم و برگشتم
ديدم هري اروم نشسته و داره بافت كلاهشو ور ميره
-اومدم بريم
هري اروم گفت
-موهاتو خشك كن..بيرون سرده
-اره ميدونم

سريع اماده شدم و هري كتشو تنش كرد و كلاهشو سرش...موهاي فرفري باحالي داشت...زير كلاه خيلي ناز بود
اماده شديم رفتيم بيرون
توي اسانسور جلوي ايينه...يهو هري گفت
-كاراگاه؟شما حرفاي منو باور.....باور كردين؟
من در حاليكه داشتم سيگارمو از توي جيبم درمياوردم گفتم
-بيابريم..(جوابشو ندادم...
از اسانسور اومديم بيرون و به سمت ماشين رفتيم
هري سوار شد  و اون باكس غذاي ديشبو بهم داد ك بريزم دور..
منم رفتم سمت سطل زباله و برگشتم
سوار شدم و كمربندمو بستم و گفتم
-خيلي سرده...
هري بدون هيچي واكنشي فقط گفت
اوهوم
راه افتاديم و رفتم ب رستوراني ك بيشتر اوقات اونجا صبحانه ميخورم
بعد از سفارش چيزايي ك ميخوايم هري شروع كرد..
-من من.... من نميتونم راجب زندگي شخصي م يني افكارم با والدينم حرف بزنم... ميشه ب شما اعتماد كنم؟
-اوهوم
-من هيچوقت با كسي در رابطه نبودم... الانم تقريبا... نميدونم درسته اينارو بگم يانه ؟
-نه نه هري... ميشنوم.. بگو
كلاهشو از سرش در اورد
- من بخاطر ي حرف ك توماس فقط ميدونست مجبور شدم بهش باج بدم...
پاسپورتم.. مهموني هاش..حرفاش.. همش...
توماس ميدونست ك من گرايشم .... ام....فقط اون ميدونست!
و ميخواست ب همه بگه... پدرم اگه اينو بفهمه منو ديگه قبول نداره چون پدرم با اين قضيه خيلي مشكل داره(بغضش تركيد)
هري شروع كرد به اروم گريه كردن
-خوب هري تو ....
سفارشمونو اوردن و گذاشتن رو ميز
دستشو گرفتم
گفتم
-هري اروم باش،...اين چيز عجيبي نيست...
تو حالا....؟
-نه هيچوقت با كسي نبودم
-توماس ازت.....؟اذيتت هم كرد؟
-چند بار سعي كرد ولي نشد...يني اتفاق نيومد
(هري از اين بحث زجر ميكشيد حتي خجالت ميكشيد ك راجبش بحث كنه)
-تو ميتوني ازش شكايت كني؟
-ميتونستم ولي اولين نفري ك ميفهميد بابام بود
-مادرت چي؟
-نميدونم ..تا حالا بحثي نداشتيم
-خوب بهتره با مادرت حداقل صحبت كني.
فردا ميريم اداره و كل اطلاعاتي ك از توماس داري بهم بده... الانم صبحانه ت رو بخور ك بري خونه
بعد از صبحانه اونو رسوندم خونه
-قبل از اينكه پيادع شه ازم تشكر كرد و كلاهشو سرم كرد وگفت
-سرده
خدافظي كرد و رفت ومنم رفتم اداره....
تمام اطلاعاتي ك تونستم از اون پسر درارم با حرفاي هري مطابقت داشت
اون پسر داره راست ميگه....
همه ش حقيقته...ولي يه جاي كار ميلنگه و نميدونم اون چيه...
گوشيم زنگ خورد
شماره ي ناشناس
-الو....
-كاراگاه......كلاه زيبايي سرت بود...هههههههه...سوپرايز...خ خ خ خ خ.
قطع شد.
فاك اين كيه؟

اينم از اين✍🏻
اين پارت بخاطر يكي از دوستان بود..💗
بچه ها سرم شلوغه با درس ها...ولي سعي ميكنم داستانو زود تموم كنم...📚🙃🙂
مرسي بابت كامنت و ووت و فالوها...🙏🏼
لاور يو عال❤️❤️❤️
شبتون بخير💕

Can I Hide Him?(Z.S)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin