دويدن اول صبح روز سه شنبه توي يه هواي بهاري و نسبتا خنك توي محله ي مورد علاقه ش كار نشاط آوريه،اونم با صداي Nina Nesbitt. هري خيلي وقته كه به اين شيوه زندگي عادت كرده.صبح ها ورزش و انجام خريداي آنه. ساعت هفت و چهل و پنج دقيقه ي صبح بود. هواي بهاري بهترين هديه براي شش هاي هريه.تنفس عميق. پنج شنبه، روز تولدشه(ميدونم هري متولد آپريل نيست)
تولدي كه اولين باره خودش متوجهش نيست. بخاطر اينكه يكم مشغله ي فكري بابت قسط ها و هزينه هاش داره. زندگي هري بعد از اون اتفاق به طور كامل زير و رو شد. كارهايي كه هري ازشون خيلي لذت ميبرد،الان مايه ي عذابش ميشن.ولي كارايي مثل نوشتن..نوشتن خاطرات روزمره.نوشتن هرچيزي كه به ذهنش ميرسه،تبديل به فعاليت هاي محبوبش شدن و اون از انجامشون لذت ميبره.
ساعت به هشت و بيست و پنج دقيقه رسيد.هري سر جاش ايستاد و دستاشو روي زانوهاش گذاشت و خم شد. نفس نفس ميزد و نفس هاشو بيرون ميداد و ساعتشو نگاه ميكرد.عرق كرده بود.تي شرت توسي رنگ تنش خيس شده بود. يكم كه نفسشو تازه كرد يكم پياده رويي كرد و خريداي آنه رو انجام داد و سمت خونه با دوو نرم برگشت.
Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
از پله هاي جلوي خونه بالا رفت و با كليد در رو باز كرد و كليدا رو روي ميز انداخت و مادرشو صدا ميزد:
-مامي؟كجايي؟من اومدم خونه.
صداي ضعيفي بود كه ميگفت:
+من اينجام عزيزم.
هري صدارو دنبال كرد و آنه رو توي اتاق خودش ديد كه داره پيرهن سفيد رنگ هري رو اتو ميزنه.
-مامان! +الان تموم ميشه عزيزم.صبحانه ت روي ميز حاضره.برو بخور و تا برگردي اين ها هم آمادن. برو عزيزم.
هري گوشيش رو پرت كرد روي تخت و غرغر كنان سمت اشپزخونه رفت.ناراحت بود كه چرا آنه هميشه كاراي هري رو دقيقه نود انجام ميده و باعث ميشه هري رو استرسي كنه.