Chapter 2 (1)

1.1K 151 9
                                        

Day 2
با صداي گوشيم از خواب پريدم!
-اووووف.....
گوشيمو نميتونستم پيدا كنم،فقظ صداشو ميشنيدم....
-فااااك...كجاس اين گوشي لعنتي..!
از روي تخت بي حوصله بلند شدم... گردنم خشك شده بود!
رفتم كنار پنجره..هوا باروني بود...پاكت سيگارمو از روي ميز برداشتم و در بالكن رو باز كردم ...با همون شورتي ك پام بود رفتم بيرون!
تيكه دادم به جلو و سيگارمو روشن كردم!
تو فكر اين بودم ك چجوري برم اماده شم...برم بيرون...برم دنبال اون پسره..اوم... اسمش چي بود؟؟؟
هري...اره!
سيگارم رو نصفه نيمه انداختم پايين....و رفتم تو!
سردم شد!
حوله مو برداشتم و رفتم ي دوش بگيرم....
آب گرمي ك روي سرم ميخورد بهم ارامش ميداد...اب رو بستم...و اومدم بيرون!!!
گوشيمو زير بالشت پيدا كردم و ي زنگ زدم ب وليحا....ولي جواب نداد!!!
يه شلوار تنگ مشكي پوشيدم با ي پيرهن مشكي و اوور كتم!(بچه ها كت زين همون كت يي هست ك توي موزيك ويديو يو اند اي تنش بود)
سيگار و گوشي و فندك و كليدا رو برداشتم و رفتم بيرون!
توي پاركينگ جورج رو ديدم(همسايه ي گي زين)
جلو اومد... ي لبخند گرم روي لباش بود.
-سلام كاراگاه...
دست داد
(راستشو بگم اصلا حوصله شو نداشتم)
-سلام جورج....حالت چطوره؟
-خيلي عالي...عجب هواي خوبيه...حالشو داري پياده روي كنيم؟
(چ حوصله اي داري بابا😒)
-نه راستش بايد برم سركار...خيلي هم عجله دارم!
شايد بعدا؟؟؟
لبخندش جمع شد!
خدافظي كرد و رفت
اووووووف!بيكار!
سوار شدم و ترافيك عجيبي بود!
ترمز كردم....ترافيك خيلي سنگيني بود...يه سيگار روشن كردم و
اون سري برگه هايي ك اطلاعات هري روش بود رو نگاه كردم..
دنبال ادرسش بودم...
ترافيك كم كم باز شد و منم حركت كردم!
برف پاك كن با سرعت كار ميكرد!بارون شدت بيشتري گرفت!
رسيدم ب همون ادرسي ك روي برگه بود!!!
ي خونه ي...خونه ك نه... تقريبا عمارت!!!
خاموش كردم و پياده شدم!
سريع راه ميرفتم ك كمتر خيس شم....
نگهبان پيري دم در بود!
-عذرخواهي ميكنم اقا...
سلام كردم
-صبحتون بخير...
-سلام جناب...صبح شماهم بخير...چطوري ميتونم كمكتون كنم؟
-من كاراگاه زين ماليك هستم!!!
(كارتمو نشونش دادم)
-بله...بله...چ كاري از دست من برمياد؟
-من دنبال اقايي به اسم هري...هري استايلز ميگردم...
-بله درست اومدين...اينجا خونه ايشونه...البته با مادر و خواهرش اينجا زندگي ميكنه...
بفرماييد داخل..
راستشو بگم از بس حياط ش بزرگ بود ك فك نميكردم بخوام پياده برم زود برسم ...اونم توي اين بارون!!
-بيخشيد من ميتونم ماشينمو.....
(حرفمو قطع كرد و گفت..
-البته البته!!
رفتم ماشينو اوردم و رفتم تو...
پياده شدم!
در زدم
يه دختر جوون در رو باز كرد....
موهاي بلوند....
-بله؟بفرماييد؟
-سلام،من كاراگاه ماليك هستم..با اقاي استايلز با صحبت كنم!
-هري؟ا
-بله
-بفرماييد داخل
-ممنون
ووواووو عجب خونه اي....
پله هاي گرد از هر دو طرف...ديوار ايينه اي...
-بفرماييد بشينيد...صداش ميزنم!
يهو گفتم ببخشيد خانوم شما تنهايي....
(نميدونم چرا اينجا همه حرف منو قطع ميكنن)
-نه مستخدممون امروز نمياد..
منتظر باشين برميگردم
بعد از چند دقيقه ....
يه پسر قد بلند...نسبتا لاغر با چشماي سبز اومد!
بلند شدم و بهش دست دادم
عميق نگام ميكرد!
قدش از من بلندتر بود و دستاي بزرگي داشت!
-سلام...من هري هستم
-سلام ...كاراگاه ماليك هستم!
-چيزي ميل دارين؟
-نه ممنون...ميخواستم...
-نميشه ك...
-جما...؟ميشه ي فنجون چايي بياري؟
-باشه(بلند گفت)
-خوب چي شده؟جريان چيه؟
خيلي خونسرد بود!!!!!
نميتونستم حرف بزنم!!!!!

بچه ها نظر بدين...!
سخت نيست نظرتونو بگين ...
دوست دارين داستانو؟؟؟
💚💛😊🌸🌸🌸🌸

Can I Hide Him?(Z.S)Where stories live. Discover now