مشخصات منطقه اي ماشينشو پيدا كرديم رو گفتم...
-اقاي استايلز..شغل شما چيه؟
(در حاليكه داشت با موهاش ور ميرفت ك مرتب شون كنه گفت
-من...دانشجو هستم...هنوز شغل خاصي ندارم.
(تمام چيزايي ك ميگفت رو يادداشت ميكردم همزمان...)
با يكم تمركز بهش نگاه كردم و ديدم اونم داره منو عميق نگاه ميكنه.
-اقاي...
حرفمو قطع كرد و با صداي اروم گفت
-بهم بگو هري...از فاميليم خوشم نمياد.
-هري براي ماشينت تا حالا اعلام سرقت نكردي؟
در حاليكه ك داشتم حرف ميزدم جما داشت با نوشيدني ميومد...جلوي من ايستاد و بهم تعارف كرد.
-ممنون.... هري هم فنجون خودشو برداشت... و با شنيدن سوالم اخم كرد.
با صداي نسبتا كلفتش ولي اروم گفت
-ببخشيد؟ماشينم؟؟منكه ماشين ندارم.هههه(ريزخنديد..)من پنج ماهه براي ازمون رانندگي رد ميشم...من حتي گواهينامه ندارم!
(تعجب كردم)
-پس اينا چي ميگن؟(مدارك رو از توي جيبم در اوردم و گذاشتم رو ميز)
فنجونش رو گذاشت رو ميز روبه رو و مدارك رو برداشت.
با اخم بهشون نگاه كرد....
-اينا مال من نيست....ممكن نيست واقعي باشن.
-اقاي...هري من اينا رو توي داشبور اون ماشين پيدا كردم!
-من اصلا ماشيني ندارم.(مداركو پرت كرد رو ميز و عصبي شد)
زين داشت با خودكار دستش بازي ميكرد و توي فكر بود!
هري نگاش كرد و با صداي اروم گفت:
-كاراگاه؟قضيه چيه؟
توي فكر فرو رفته بودم و با صداش از افكارم بيرون اومدم!
(شمارمو نوشتم و كذاشتم رو ميز و به سمت اون روي ميز كشيدم)
-هري حقيقتو بهم بگو....قبل از اينكه وضع خرابتر شه.!خواستي حرف بزني باهام تماس بگير...اين مسئله شوخي نيست.اصلا!
ممنون بابت ....(نوشيدني)
و به سمت در رفتم!
***
توي اداره بودم!
درگير حرفاي هري!نميتونستم بگم دروغ ميگه يا حقيقتو ميگه.
شب بود!گرسنمه م بود.ميخواستم برم بيرون ي چيزي بخورم....
بلند شدم...(ب فكرم رسيد ك برم از دانشگاهي ك ميره سوالايي بپرسم)
از اداره بيرون رفتم....سوز سردي بود...سوار ماشينم شدم...
حركت كردم...كه گوشيم زنگ خورد!
از توي جيب كتم گوشيمو دراوردم و ديدم كه unknown نامبره!
-بله؟
-منم....
(صداشو نميشناختم)
-الوووو؟(بلندتر و محكمتر گفتم)
-ههههههه....(صداي خنده ش فقط ميومد)
دينگ. دينگ دينگ...قطع شد!
وات د فاك!!!
گوشيمو پرت كردم رو صندلي بغل!!
جلوي يه فست فودي پارك كردم و رفتم ي ساندويچ سفارش دادم و منتظر بودم اماده شه...
واسم ي تكست اومد...
نوشته بود:
-سلام كاراگاه
ميتونم ببينمتون؟
(ساعت گوشيم عدد ١٠:٥٥ پي ام رو نشون ميداد)
-جناب سفارشتون اماده س...
-ممنون...
به شمارش زنگ زدم
-الو؟
-سلام..
-سلام ميشه الان همديگه رو ببينيم؟
-كجا؟
-در خونه ي ما
-باشه!
-منتظرم!
ساندويچو گذاشتم روي صندلي و ماشينو روشن كردم و دور زدم!
به سمت خونه ي هري رفتم!
(اوه خداي من ...من دارم چيكار ميكنم؟)
جلوي در وايستاده بود و دستاش توي جيبش بود و معلوم بود سردشه.
نور بالا زدم...دستاشو گذاشت رو جلوي چشمش!!!!
و سريع اومد و سوار شد!
-سلام كاراگاه...(لبخند زده بود)❤️-سلام هري.
(نميدونم اينجا چيكار ميكنم..جدي ميگم)
بچه ها نظر بدين بدونم خوشتون مياد از داستانم يا نه؟👍🏻💗
بد نباشين ديگه...😞
اگه نظر بدين پارت هاي بعدي رو بدون ووت اپ ميكنم
اگه نه از پارت پنجم به بعد با ووت آپ ميكنم.
پس نظراتونو بهم بگين.
Have a lovely day...
————————-فردا ازمون دارم دعا كنين☹️
YOU ARE READING
Can I Hide Him?(Z.S)
Fanfictionماهر مشكلي رو حل ميكنيم به مشكل بزرگتري برميخوريم...داستان زندگي ما چيه؟ گذشته ي تاريك من يا آينده ي تاريك تو؟ [تكميل شده در تاريخ 3/nov/18]