Location:
London,UK
(Harry)
١ سال و شيش ماه از اومدنمون به لندن ميگذره...
فردا شب افتتاحيه ي گالري نقاشي هاي زينه...من بعد از ١ ماه بستري و عمل جراحي ك داشتم حالم يكم بهتره...
البته هنوزم بعد از دعواهامون به اسپريم نياز دارم!ما با توجه ب پولي ك داشتيم..يني پس اندازه هايي ك زين داشت و پليس از حساباش خبري نداشت...يه خونه ي كوچيك تونستيم بخريم.
هنوزم همه ي جاهاي خونه پر نشده...
منم دانشگاهمو ادامه دادم و هنوزم دارم ميرم...ولي هزينه داره..
ما شايد از پسش برنيايم...بابام از اونور دنبال كاراي پروندمه..ولي نميدونه كجام...
با مامانم ك تلفني حرف ميزنم ميگه دنبال كاراي تبرعه شدن جفتتونه...
ولي نميدونم ك ميشه يا ك بايد تا اخر عمرمون با اسم و شناسنامه ي جعلي كار و زندگي كنيم؟ما مث روح زندگي ميكنيم...
زين ميگه كه نميتونيم براي يه مدت طولاني ساكن يه جا باشم..
توي خونه نشستن و كلاس خصوصي گذاشتن خسته م كرده..بايد بتونيم پول بيشتر دراريم...
هر وقت راجب اينكه بريم پيش خانواده ش يا خانواده ي من حرف ميزنم سريع عصبي ميشه و ميزنه بيرون...
و نصفه شب مست و بي حال برميگرده.حس ميكنم زنداني شدم..
تصميم گرفتم ديگه دانشگاه نرم و پولشو پس انداز كنم.
ولي دانشگاه رفتن تنها دليل بيرون رفتنم بود!زين خيلي خوبه ...ولي اينجا يه چيزي درست نيست...
يه جاي كار ميلنگه...اگه برم خودمو تحويل پليسا بدم...بابام شايد بتونه ازادم كنه..
زندگي ما فقط شده...
خواب و بعضي وقتا سكس كه اخرين بارش يادم نمياد كي بود...دعوا...بحث و در نتيجه تنها بودن من.زين بيرون ميره..ولي نميدونم كجا...
اين اواخر حتي منم نميبره...ميگه بوي رنگ و موادي ك باهاش كار ميكنه برام خوب نيست...منكه ميدونم اينا بهونه س!حس ميكنم شايد يه نفر ديگه هست...
"راوي"
بعدازظهر بود..حدوداي ساعت ٦...و برف سنگيني ميباريد
هري رو تخت دراز كشيده بود...
بي حوصلهصداي كتري ابي ك روي گاز گذاشته بود ك به جوش بياد رو ميشنيد ولي هيچ تصميمي نداشت ك پا شه و زيرشو خاموش كنه...
صداي كليدايي ك قفل در رو باز ميكرد و شنيد و سريع سرشو برد زير پتو..
زين وارد خونه شد و در رو بست...
چند بار هري رو صدا زد ولي جوابي نصيبش نشد...
رفت توي اشپزخونه و زير كتري رو خاموش كرد..از پله ها بالا رفت و در اتاقو باز كرد
ديد ك هري زير پتوعه...حس كرد ك خواب باشه...
در رو اروم بست و رفت بيرون..زين يه ماگ از توي كابينت برداشت و براي خودش يه چايي درست كرد!
چايي رو روي ميز گذاشت و شعله ي شومينه رو بيشتر كرد..
به تابلوهاي دم در خيره شد و فكر كرد ك ايا ميشه اينا رو هم بفروشه ك بتونه سريعتر حلقه ي مورد نظرشو بخره..اخه هنوز پولش كم بود!
روي مبل ولو شد و تي وي رو روشن كرد و چايي رو دستش گرفت.
هري از چيزي ك توي سر زين بود خبر نداشت و ناپديد شدن پولا و رفت و آمدهاي زين رو به ي شكل ديگه برداشت ميكرد..اون نميدونست!!
چيزي ك توي سر زين بود يه برنامه دراز مدت بود...
ولي چيزي ك زين رو عذاب ميداد حرف نزدناي هري بود...
بي ميل بودناش....هري خيلي با زين سرد شده بود...طوريكه زين هر آن حدس ميزد ك اگه ا خونه بره بيرون و برگرده ديگه هري رو نميبينه!!
هري ميخواد زينو ترك كنه...هري داره فراموش ميكنه ك زين همه ي زندگيشو فداي هري كرده!!
و زين اينو خوب ميدونه!ولي آيا هري ميتونه عشقشو ول كنه؟ يا به همين زندگي راضي ميمونه؟
سلام دوستان...
من برگشتم با فصل دوم داستانم...
اين پارتو ميشه يه پيش گفتار برا فصل دوم در نظر گرفتاميدوارم فصل دوم رو هم دوست داشته باشين!!!
لاو يو عال...
♥️⭐️

KAMU SEDANG MEMBACA
Can I Hide Him?(Z.S)
Fiksi Penggemarماهر مشكلي رو حل ميكنيم به مشكل بزرگتري برميخوريم...داستان زندگي ما چيه؟ گذشته ي تاريك من يا آينده ي تاريك تو؟ [تكميل شده در تاريخ 3/nov/18]