Chapter 15 (2)

526 80 47
                                    

(گايز اين چپتر پاراگرافاي اخرش اسمات داره،اگه دوست ندارين بعد از ديدار زين با هري رو نخونين،ممنون)🔈🔞

آنه از اتاق هري خارج شد و اروم در رو پشت سرش بست.
از پله هاي خونه ي گرون قيمت برادر شوهرش با استرس پايين ميرفت تا كه اماده شه و هر چه سريعتر زين رو ملاقات كنه تا كه بتونه كاري كنه زين و هري تا قبل از ديدار هري و ايگور همديگه رو ببينن.
هيچكس به جز چندتا خدمتكاراي هنري خونه نبودن.
آنه پالتوي بلندشو تنش كرد و كيفشو از روي ميز برداشت و به يكي از خدمتكارا گوشزد كرد ك مراقب هري باشن ولي هرچي ك ازش پرسيدن ك كجا داره ميره زن جواب مشخصي بهشون نداد.

زين با شنيدن صداي بوق ماشين جيمي از توي فكر بيرون اومد...چون نزديك به ١٠ دقيقه بود كه به بركه ي اب كوچيكي ك توسط باران جلوي پاهاش ايجاد شده بود و قطره هاي باران به ارومي بهش برخورد ميكردن زل زده بوذ.با شنيدن صداي بوق به خودش اومد و جيمي رو نگاه كرد
و سوار ماشين شد.
-سلام مرد.ممنون ك اومدي
(زين از سمت راستش كمربند شاگرد رو برداشت و كمربندشو بست و شيشه ي ماشينو بالا برد)
+چي شده زين؟كجا بودي؟ديشب چرا يهو غيبت زد؟ما خيلي دنبالت گشتيم.
كامرون ميگفت از رستوران خارج شدي.كجا رفتي؟با تلفن كي بهم زنگ زدي؟حالت خوبه؟

-هي پسر اروم باش...نفس بكش.من خوبم..فقط منو برسون به آپارتمانم.بايد سريع بريم اداره..اونجا همه چيو بهت ميگم.
بدو پسر.//
جيمي ك همينطور به زين مثل يك علامت سوال نگاه ميكرد و به نظر نگران ميرسيد زير لب فحش داد و با روشن كردن بخاري ماشين راه افتاد.

بين راه زين توي فكر بود ك چجوري ميتونه هري رو ببينه.
با صحبت كردن جيمي رشته ي افكارش پاره شد
+هي زين...فردا صبح دزموند استايلز دادگاه داره و هيئت منصفه ش هم اماده كرده...احتمالا اين پرونده رو هم ميبره.
-چي داري ميگي؟
پرونده كي؟چي؟
+دزموند استايلز...پدر هري.
-ميدونم..من كه نگفتم پدر توعه.
ميخواي به چي برسي؟

+ميخواستم بگم..ام..زين..ما بايد هري رو دوباره بازجويي كنيم.

زين از كوره دررفت و انگشت اشاره ش رو سريع روبه جيمي گرفت
-اسم هري رو نيار...اصلا ديگه اسمشو نيار..حتي يك بار ديگه.متوجه شدي؟

+ولي...
-ساكت شو.

نزديك به خونه ي زين،جيمي ماشينو نگه داشت و زين بدون هيچ حرفي از ماشين پياده شد و در ماشينو محكم بست و به سمت در ورودي ساختمان رفت.

Can I Hide Him?(Z.S)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon