Chapter 8 (2)

595 79 83
                                        

Zayn's (pov)

تا ساعت ٤ صبح دنبال هري بوديم...ولي پيداش نكرديم...
همه جا رو چند بار گشتيم...ولي هيچي خبري نبود.
نميدونستم غرق شده...نميدونم كجاس.
يا كه هري مرده؟
نه تصورش هم منو ازار ميده

تا صبح يه دقيقه هم چشامو رو هم نذاشتم...
از روي تخت بلند شدم و سرجام نشستم...
زانوهامو بغل كردم و چونه مو روي يكي از زانوهام گذاشتم...فك كردم
فك كردم به اينكه بدون هري نميتونم ادامه بدم...
هري غرق شده؟يا خودشو نجات داده؟
ازاولش هم اين نقشه ريسك بزرگي بود
اينكه هيچيو به هري نگم

از روي تخت پايين اومدم و رفتم پشت پنجره
هوا هنوز كامل روشن نشده بود...ابري بود و بارون ميباريد.

پالتومو برداشتم و رفتم بيرون..

ساعت ٧:٣٠ دقيقه صبح بود ك بهم زنگ زدن...
گوشيمو از توي جيبم برداشتم...

-بله؟

-قربان..نتونستيم پيداش كنيم...ديگه نميتونيم ادامه بديم...وقتمون تمومه

تلفنو قطع كردم

همينطوري داشتم راه ميرفتم و فك ميكردم.

نگاه ميكردم به مردمي كه تازه از خواب بيدار شده بودن و روزشونو شروع كرده بودن..به كسايي ك داشتن اروم ميدويدن و ورزش ميكردن..به ادمايي ك داشتن عادي زندگي ميكردن...
نگاهمو از مردم دزديدم و فقط به قدمايي ك پيش ميبردم نگاه ميكردم..به بوت چرمي ك با گل كثيف شده بود...به آسفالت زير پام...

اسفالت زير پام؟

يهو صداي بوق ممتد ماشين به گوشم رسيد
سويع به خودم اومدم
با صداي رعد و برق به خودم لرزيدم...
بارون شديد ترشد

سرمو بالا اوردم ديدم ك وسط خيابونم...
يه عالمه ماشين هم بخاطر من ايستادن

سريع از خيابون به سمت پياده رو رفتم.

گوشيمو از توي جيبم دراوردم و به جيمي زنگ زدم

بعد از چندتا بوق قطعش كردم.

ولي بلافاصله
دوباره اون باهام تماس گرفت...

-الو؟جيمي؟

+زين..سريع بيا بيمارستان مك ريزلي...هري رو پيدا كرديم...

-چي ميگي جيمي؟

+ميگم بيا سريع...پيداش كرديم...اون زنده س..

-اومدم اومدم...

با سرعت ميدوييدم و اشك ميريختم...خداي من اون حالش خوبه؟

Can I Hide Him?(Z.S)Where stories live. Discover now