از پله ها پایین دوید سعی کرد به خودش تلقین کنه واقعا دیر نکرده اما درواقع اینجور نبود و اون واقعا داشت روز اول پانسیونی که با صدجور مشکل اوکی اش کرده بود رو از دست میداد و اگه پروفسور میفهمید قطعا تبدیل شدن به ناخن کوچیکه پاش خوشبینانه ترین پیش بینی برای اینده نامعلومش بود...اولش تصمیم داشت صبح زود بیدارشه و خیلی متشخصانه بره پانسیون ولی متاسفانه بخت زیاد باهاش یار نبود و حالا در حالی که به شدت عجله داشت، داشت خونه رو ترک میکرد... به سمت در رفت...که هنوز دو قدمم نرفته بود که یهو یکی کلاه سویشرتش رو کشید...
"آریم" دختری که ده سالی میشد همخونه ای بک بود و البته که بک با اینجور رفتارهاش کاملا اشنا بود...واسه همین سریع تعادلشو بدست اورد وجزوه هایی که دیشب تا نزدیکای صبح درحال نوشتنشون بود رو از به فاک رفتن نجات داد...با حرص چرخید سمت دختری که با عینک های درشت و صورت خونسرد بهش زل زده بود و معلوم نبود اخرین باری که طرفای حموم پیداش شده کی بوده چون موهاش از شدت بی ابی تقریبا تبدیل به چوب خشک شده بودن هرچند هنوز به مرحله بو افتادن نرسیده بود و این خودش به نوبه خودش موهبت الهی محسوب میشد...
بک منتظر شد تا دختر بزرگتر روبروش حرفشو بزنه ولی اون خیلی ریلکس عینکشو جابه جا کرد و ماگ قهوه توی دستاش رو بالا برد تا بخارشو روی صورتش حس کنه و حتی یذره به تخمش(همون نداشته هاش) هم نبود که پسر روبروش داره به مرز انفجار نزدیک و نزدیکتر میشه:
_ آریما...میشه کار تخمیت رو بگی بعد اینجوری با خونسردی کوفتیت رو اعصابم بری؟؟
حتی یذره هم فیافش تغییر نکرد و فقط گفت:
+ جناب... ظرف غذات یادت نره... به هیچ وجه برام جالب نیست مثل مامانای نمونه بیام و برات بیارمش!!
وقتی ادامه جملش رو میگفت بک ظرف غذاشو برداشته بود و داشت برای پوشیدن کفشاش لنگ میزد... آریم هم بی حرف دیگه ای چرخید و بک پشت درهای اسانسور گم شد...سوار ماشینش شد و توی دلش به هرکی می رسید اعم مسیح و بودا التماس میکرد که پرفسور نبینتش و صندلی های اون پانسیون تخمی هنوز پر نشده باشه هرچند از قبل رفتنش رو ثبت کرده بود ولی تا این حد به بدشانسیش باور داشت...چون به هزار بدبختی تونسته بود از شیفت ها و کلاس های اضافه بیمارستان بزنه تا بتونه با ارامش درس بخونه...
هرچند آریم واقعا روم میت نمونه ای بود و نه تنها بی ازار بود بلکه کمک کننده و حلال نصف بدبختی ها و اعصاب خرابی های کوفتی بک هم بود!
ولى بک به دلایلی که خودش هم خبر نداشت و احتمالا همون روحی که تسخیرش کرده بود داشت مجبورش میکرد، اصرار داشت توی پانسیون دانشگاهشون درس بخونه و امروز اولین روز پانسیون تازه تاسیس دانشگاهشون بود و از اونجایی که اکثر روزها وقتش با دانشگاه و بیمارستان پر میشد روزهای تعطیلش یه فرصت عالی واسه درس خوندن بدون دغدغه برای ازمون قبولی مدرک پزشکی ای بود که با هزار اتفاق کوفتی قبول شده بود و با صد هزار دردسر تخمی دیگه تا اینجا رسیده بود!!
بالاخره رسید در هنوز باز بود و مسئول پانسیون جلوی در بود رفت جلو کارت رو بهش نشون داد و اخطار دیر رسیدن هم صد البته دریافت کرد... وارد شد و با چشم دنبال یونیتی که شمارش روش بود گشت... هرکدوم از یونیت ها مال دو نفر بودن و تا اخرین روز اینجا هم جاها ثابت میموند و بک واسه چند لحظه حس کرد برگشته به دوران مدرسه... روی یکی صندلی ها نشست... هنوز هم یونیتیش نیومده بود... سعی کرد دیگه به هیچی فکر نکنه و درس بخونه...
حدودا یک ساعت بعد پسر بعدی وارد شد ولی بک حتی سرشو بلند نکرد و البته که برای اون هم مهم نبود... بالاخره بعد حدودا چهار ساعت برای ناهار رضایت داد که از جروه هاش دل بکنه و اونوقت بود که فهمید پسری که هم یونیتیش شده یه پسر قدبلند که البته احتمال میداد چون هنوز نظاره اش نکرده بود ولی جذابی چهرش واقعی بود... هرچند احتمال میداد این هم به يکى از تمام پسرای خوشگل که روی اعصابش میرفتن تبدیل بشه... و این احتمال بالای صد درصد احتمال داشت... وقت استراحت و ناهار دو ساعت بود... گوشیش رو دراورد و به کیونگسو پیام داد:
_"کجایی؟؟شماره یونیتت چنده؟؟"
بک هنوز انگشتش از روی کلید سند برنداشته بود که جوابش اومد:
_"14!"
_"با کای-_-؟؟ جون بک چقد کون مسئوله روبوسید تا اوکی بده باهم باشین؟؟"
_"صد و یک البته با کای!! دوست پسرمه ها!! و اینکه به تو هیچ ربطی نداره...لنگتو از وسط رابطمون جمع کن..."
دهن کجی کرد و جواب داد:
_" حال بهم زنا!"
وقتی دید کیونگ دیگه قصد جواب دادن نداره گوشیش رو به جیبش برگردوند و از یونیت به مقصد سرویس ها بیرون رفت...
-------------
از دستشویی ها بیرون اومد... تو راه برگشت هم یونیتی جذابش رو دید و تصمیم گرفت باهاش یکم حرف بزنه...چون انقدر بی تفاوتی ازش بعیده هرچند اعتقاد دشت بزودی به لیست ادمای رو اعصابش اضافه میشه ولی به هر حال یک سال قرار بود هر روز ببینتش و با خودش تکرار کرد " بک این هیچ ربطی به فضولیت نداره!!" و به سمت پسرقدبلند قدم تند کرد:
_هی!
چانیول که انگار شک داشت که با اون بودن با تردید چرخید سمت پسر ریز و بامزه ای که صداش زده بود و خودش چند لحظه از صفاتی که بهش داده بود پوکر شد و منتظر موند...
_مگه تو هم یونیتی من نیستی؟
_بامنی؟؟
_اوهوم!!بیون بکهیون. خوشبختم!از اونجایی که قراره یه سال باهم بگذرونیم بهتر نیست یکم همو بشناسیم؟
بک دقیقا جمله "این دیگه چه شری داره میگه؟" رو تو نگاه پسر روبروش رو دید ولی تصمیم گرفت بهش اهمیت نده و موضع اعتماد بنفسیش رو حفظ کنه و چانیول بعد چند لحظه خیره بهش نگاه کردن بالاخره رضایت داد جوابشو بده:
_پارک چانیول! میتونی چان صدام کنی!
اینو با سردترین حالت ممکن گفت هرچند تلاشش رو کرده بود که گرم باشه و شروع به راه رفتن کرد و بک براى همقدم شدن باهاش مجبور شد بدوئه...
_اوه که اینطورچان! تو هم میتونی منو بک صدا کنی...اکثرا اینجوری صدام میزنن...دانشجوی پزشکی؟
بک یهو بی ربط بین پر حرفی هاش گفت و چان عین همیشه خلاصه جواب داد:
_اوهوم!ترم اخر! امتحان مدرک!
_چه جالب منم! پس میتونم اشکالاتم رو ازت بپرسم؟
چان فقط بی حس سرشو تکون داد...که باز بک با پرویی محض پرسید:
_ بت نمیاد هم سن من باشی! من بیست و چهار سالمه!
چان دیگه واقعا داشت از این همه اعتماد بنفس پسر روبروش تو حالت شوک میرفت و یه چیزی نا خودآگاه تو نگاهش شکل گرفت " تو اگه فکتو ببندی فکر نمیکنم کاراییش رو از دست بده!" و بک هم کاملا متوجهش شد ولی بازم کانالش رو روی دنده پهنی تنظیم کرد و چان پرچم تسلیمش رو بالا اورد و گفت:
-اره دوسال ازت بزرگترم!
بک میخواست بپرسه " چرا؟" ولی چان متوجهش شد و پرید وسط افکارش:
-می خوای بپرسی چرا؟ نپرس چون جوابتو نمیدم بعد اونوقت فکر نمیکنم برای اولین دیدار خاطره قشنگی درست کنم!
چند لحظه جفتشون بهم خیره شدن و سکوت کردن و بک به پیش بینی خودش نیشخند زد"بله ایشون هم قرار بود بره رو اعصابش!" ولی در هر صورت به زبونش چیز دیگه ای رو اورد:
-اوکی هرجور راحتی... ناهار رو با من میخوری؟
- سفارش دادم
- من از خونه اوردم بریم همونجا بخوریم!
"چرا انقدر خستس؟!"، "فازش چیه؟!"، "هععی خدا ایندمون رو با این پسره یبس بخیر کنه!!" اینا دقیقا جملاتى بود که بک هر لحظه تا دم پرسیدنشون می رفت ولی بیانشون نمیکرد...
--------------------چان رمز در رو قبل از افتادن پلک های سنگینش از خستگی رو هم زد و وارد خونه ای شد که نزیک به ده سالی میشد به خالی بودنش عادت کرده بود...هرچند انتظارش از بودن بقیه پیشش چند سال بیشتر نبود که دچار انقراض شده بود... انقراضی که احیا شدنش فقط با معجزه ممکن بود که که صدالبته چان به معجزه معتقد نبود... رفتنش به پانسیون هم فقط واسه عوض کردن حال و هواش و دور کردن افکاری که به طور هولناکی فقط وقتی تنها میشد و تصمیم میگرفت درس بخونه یعنی اکثر وقتها، سراغش میومدن!
به تختش که رسید بدون اینکه لباساش رو عوض کنه ولو شد روش و خودش هم نفهمید چطوری کوله اش رو فقط قبل از به فاک رفتن کمرش در اورده...دراز کشیده و سعی کرد بخوابه ولی خودش خوب میدونست نمیتونه به همین راحتی ها بخوابه... دست دراز کرد و از توی پاتختی پراپرانول20 شو برداشت... خیلی وقت بود که قلبش درست کار نمیکرد... درست از وقتی که اون عوضی با بیخیالی بهش خیانت کرده بود... ودرست بود که چان توی ذهنش یک میلیون بار اونو ایگنور کرده بود ولی قلبش هنوز هم برنامه ای برای اوکی کردن شرایط نداشت!!! و امروز بعد مدتها دوباره بد یادش افتاده بود چون درست از همون لحظه ای که هم یونیتی پر حرف لعنتیش تصمیم گرفته بود باهاش پسرخاله شه! به طرز تخمی وحشتناکی چان متوجه شباهت های فرازمینی اش با اون شد و خدا میدونه که چان همون لحظه با خودش زمزمه کرد: "میدونم امشب دوباره بی خوابی دارم!" هرچند بکهیون اون نبود و حتی یه دختر نبود ولی چان برای یه لحظه از عمق وجودش ارزو کرده بود " کاش اون بود...!" چون بک غیر شباهت های کوفتیش یه تفاوت بزرگ جز پسر بودنش داشت و اون معصومیتی بود که قطعا اون نداشت...
💖💖💖💖💖
سلام مرسى بابت اينکه خوندين
این اولين فيک منه ممنون میشم بهم اسون بگيرين
دوستون دارم 😻💙
YOU ARE READING
🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍
Romance💌White hearts^^💟 🥂:Couples: ChanBaek . KaiSoo . SuLay 🥂: Genre: Romance . Dram . Flaff . Medical . NC+18 🥂: Author: Pati :) 🥂: Tel Me : @t_a_r_a_n_Pati 💒About: "داستان از اونجایی شروع شد که من احمق فکر کردم میتونم تغییرش بدم..فکر کردم شاید ا...