🌸پارت ششم🌸

1.7K 447 67
                                    

    دهنش هنوز به خاطر غذاهایی که فقط تو دهنش چپونده بود در حرکت بود.

    هنوز نیم ساعت از اینکه همراه دکترچویی از اتاق عمل بیرون اومده بود نگذشته بود و اراده کرده بود بعد از یه عمل پنج شش ساعته به معده زبون بستش برسه که دوباره با تماس "دکتر چا" رئیس بخش فراخوانده شده بود تا به اتاق 205 بره و با دختری که معلوم نبود چرا بعد از اسیب زدن به چشمای ابیش نمی خواد پدر مادرش رو ببینه، حرف بزنه.

بک نمی فهمید چرا هرکاری رو دکتر چا به اون میسپاره . هرکاری ها! هر نوع کاری که بشه انجام داد چه وظیفه اش باشه چه نباشه.

    در اتاق رو بست و با یه لبخند ملایم به سمت دختر مو طلایی رفت.

    اولین باری که اینجا دیده بودش با خودش فکر کرده بود حتما پدر یا مادرش خارجی اند ولی وقتی داستان زندگیش رو شنید متوجه شد ، این فقط یه جهش ژنی بوده که باعث تفاوت رنگ چشماش شده و همین باعث شده به خاطر حرف دوستاش با اولین چیز تیزی که دیده بود بهشون اسیب بزنه.

    توی کشور اون ها هنوز خیلی از باورهای غلط از بین نرفته بودن.

     دخترک به دلیل کمبود انزیمی که امینو اسید رنگدانه ای بدنش رو تجزیه می کرده از همون وقتی که به دنیا میاد هیچ جای بدنش هیچ چیز مشکی رنگی نداشته.

      بک با خودش فکر کرد :« واقعا این ها حقش بود؟! اون نه تنها باید درمان های متفاوت رو تحمل و از غذا های مورد علاقش اجتناب می کرد...باید حرف ادم هایی که اونو نمی فهمیدن رو هم تحمل می کرد؟!» .

     به طرف تخت دختری که به زور 15 ساله می شد رفت و روی صندلی کنار تخت نشست.

     دختر برای فهمیدن این که کیه نگاهشو از دیوار به پشست سرش داد تا مزاحم تنهاییش رو بهتر بشناسه. هرچند که اون پانسمان های کوفتی دیدش رو تار میکردن ولی به هر حال چرخید.

     بک به دختری که سعی میکرد ببینتش لبخند زد و سعی کرد مهربون ترین لبخندش رو به دخترک بده.

    دختر بالاخره رضایت داد حرف بزنه:

-مشکلی پیش اومده؟ برای تزریق اومدین؟ باید به چرخم؟

-اوه نه عزیزم من اومدم فقط به چشمات نگاه کنم!

بک با همون لبخند گفت و قبل از اینکه اجازه بده دخترک به گربه ماده ای زخم خورده تبدیل بشه اضافه کرد:

-خیلی خوشگلن!

دخترک گارد گرفته، واضحا جا خورد:

-زشتن که...

-چرا فکر می کنی زشتن؟

-خب ... همه همین رو میگن!

و بعد بی حوصله ادامه داد :

-حالا هم تنهام بزار لازم نیست با دروغ هات گولم بزنی!

بک خندید و یکم صندلیش رو به تخت نزدیکتر کرد و گفت:

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now