🌸پارت سی و سوم🌸

955 248 18
                                    

داشت سعی میکرد نفس کشیدنش رو کنترل کنه و به همه پرسنلی که بالای تخت با استرس تکون میخوردن نشون بده که خوبه تا اجازه بدن برای دیدن برادرش که معلوم نبود الان از شدت نگرانی چه بلایی سرش اومده بره واقعا تو اون دقایق اهمیت نمیداد که زخم هایی که روی پاهاش و کمرش به خاطر کوبیده شدن روی زمین چقدر دردناک به نظر می رسیدن یا نیاز به ضد عفونی شدن داشتن... اهمیت نمیداد یا اصلا متوجه وجودشون نبود کسی نمیدونست... تنها چیزی که الان میدونست مردمک های لرزان بکیهون بود که حدس نگرانی توشون سخت به نظر نمی رسید....

-من واقعا خوبم لطفا بذارید برادرم رو ببینم... باید برم خونه...

اما پرستاری که با گرفتن دستاش از تکون خوردنش جلوگیری میکرد واقعا قوی تر از اریمی بود که نزدیک یک هفته بود نه تنها غذای درستی نخورده بود بلکه شوک اسیر شدن توسط یه دسته قاچاقچی که هر چیزی از شون بر میومد بدنش رو ضعیف تر کرده بود...

انقدر دستگاه اماده باشه بدنش روشن مونده بود که اریم مطمئن بود دیگه از کار افتاده ... و هیچ انرژی نداشت که بخواد برای رها کردن دستاش تلاش کنه...

بالاخره وقتی که هیچ راهی برای رهاییش ندید ملتمسانه لب هاش رو تکون داد:

-حداقل به برادرم خبر بدین...

پرستاری که تازه نیدل* مورفین رو خیلی اروم از رگش بیرون کشیده بود با لحنی مهربانانه ای زمزمه کرد:

-حتما...

و راضی از روی هم افتادن پلک های اریم از اتاق بیرون رفت....

-----------------------

-خوب بهشون نگاه کن هیچ کدوم از این موبایل های کوفتی مال تو نیست؟؟؟

-نه... مال من اینجا نیست...

چانیول با مردمک هایی که حالا از نگرانی شروع به دو دو زدن کرده بود رو به افسر جوون زمزمه کرد.

افسر دستش رو مشت کرد و بعد از پرت کردن برگه های توی دستش که با کلیپس سیاهرنگی دسته شده بودند با عصبی ترین حالتی که پسر قد بلند ازش دیده بود از اتاق بیرون رفت...

چانیول دستهاش رو که دستبند ها بهم زنجیرشون کرده بود رو توی موهاش فرو کرد و با درمونده ترین حالی که میتونست پیدا کنه روی یکی از صندلی های اتاق نشست...

حالا که گوشی در کار نبود احتمال خلاص شدن از این بدبختی زیر صفر بود... سرش رو به عقبه صندلی تکیه داد و به هیچ چیز فکر نمیکرد.... هیچ چیز کلمه اغراق امیزی نبود... واقعا هیچ چیز بود... به پوچی رسیده بود... تفکر چشم های بکهیون که باید این خبر رو بهش میداد بهش حس پوچی میداد ... همه چیز تموم شده بود... تنها سندی که میتونست تبرئه اشون کنه مفقود شده بود و حالا چانیول بود که حس یه پایان تلخ داشت...

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ