🌸پارت بیست و هشتم🌸

1.7K 354 173
                                    

اریم استسکوپ رو از روی گوشش برداشت و دستکش هاش رو در اورد و توی سطل اشغال کنار تخت انداخت و گفت:

-خانوم شین میتونین بلند شین.

خانومی که سن چندانی نداشت و تازه دو هفته از ازدواجش میگذشت به ارومی به حالت نشسته دراومد.

پزشک جوونمون همونطور که میرفت تا پشت میزش بشینه و داروهایی که به نظرش نیاز بود رو برای دخترک نسخه کنه برای اینکه کمی بهش ارامش خیال بده شروع به صحبت کرد:

-نیازی به نگرانی نیست. اینکه دفعه اول کمی ترسیدی دلیل بر اینکه مشکل از توعه نیست و لطفا دفعه بعد با همسرت بیا چون خیلی حرفا دارم باهاش. و به توصیه هایی که اول صحبتمون بهت کردم خوب گوش کن. چون کمکت میکنن رابطه بهتری داشته باشی و لطفا داروهایی که نوشتم رو توی زمانبندی های خودشون استفاده کن فقط تقویتی و ارام بخشن. هیچ مشکلی نبود پس خودتو نگران نکن!

اریم این هارو با فاصله و ارامش میگفت و بین صحبتش یادش نمی رفت که به مراجعش لبخند بزنه و یه نگاه کوتاه بکنه...

دختر که حالا کمی اروم تر شده بود بعد از گرفتن نسخه اش از دکتری که کمک کرده بود بعد چندین شب بالاخره خیالش کمی اسوده شه ازدر مطب بیرون رفت.

اریم گوشی رو برداشت تا بپرسه که بیمار دیگه ای داره یا نه...

--------------

جونگده خوب توی سوپرایز کردن بقیه تبحر داشت. اون خدای همه سوپرایز های کوچولو بود و توی بزرگ هاش هم نیاز نبود زیاد فکر کنه.

تو میتونستی فقط یه زنگ بهش بزنی و یک ساعت بعد، اون یه پیشنهاد سوپرایزی بهت بده که تو حتی بعد ساعت ها و روزها فکر نمیتونستی بهش برسی...

امروز هم قصد کرده بود بعد از تمرین اجراش و ضبط موزیک برای تاتر بعدیش به دوست دختر دکترش سر بزنه و هیچ کس قرار نبود جلوی سوپرایزشو بگیره...

به محض وارد شدن به بیمارستان بدون اینکه توجه طرفداراشو جلب کنه خیلی نامحسوس به سمت بخش دختر مورد علاقه اش رفته بود و فقط به پرستاری که دم در بیمار ها رو به داخل راهنمایی میکرد کمی صورتش رو از زیر ماسک نشون داده بود و بدون حرف فقط با گذاشتن انگشت اشاره اش روی بینی ایش ازش خواهش کرده بود که چیزی نگه...

قرار شد بعد از اخرین بیمار به داخل اتاق بره و باعث شه یه لبخنددندون نما روی لب های دختر دکترمون قرار بگیره.

---------------

اریم سعی کرد قبل از داخل شدن اخرین بیمارش ، گزارش روند معاینه امروز رو تکمیل کنه و با ورودش داشت اخرین خط رو مینوشت پس جملش رو تموم کرد و سرش رو بالا اورد و با دیدن دوست پسرش که جلوی در ایستاده بود تا کارش رو تموم و بهش توجه کنه نتونست لبخندش رو نگه داره. این اولین دیدارشون بعد از مسافرت بود.

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now