🌸پارت نوزدهم🌸

1.6K 428 202
                                    

- م.. من... فک کنم ... دوستت دارم!!!!

همین که جمله اش رو گفت سرش رو پایین انداخت... اب دهنش رو قورت داد...

"دوستت دارم" تو سر چان اکو شد. مطمئن نبود چی شنیده...

با شوک به پسرک خیره شد. زبونش بند اومده بود... چی باید میگفت؟ اره اونم بک رو دوست داشت ولی نه اونجوری که الان پسر روبروش منظورش بود... "بک فقط براش یه دوست عزیز و صمیمی بود... خب...شاید ... یکم بیشتر از صمیمی و عزیز" با کمی تردید به خودش اعتراف کرد... اما؟

بک دقیقا براش چی بود؟

-منظورت رو متوجه نمیشم بک...!

خودش هم خوب میدونست برق نگاه توی چشمای پسر روبروش خیلی وقته به چیز دیگه ای تغییر کرده ولی ترجیح میداد خودش رو به نفهمی بزنه...

راجع به خودش هم....

نمیدونست... واقعا نمیدونست به پسر بغل دستش چه حسی داره و این ندونستن حجم زیادیش به خاطر ایگنور کردن افکارش راجع به حسش به پسرک بود!

نمیخواست بدونه حسش چیه... چون اگه عشق بود مجبور میشد از دوستش فاصله بگیره و اون اینو نمیخواست...

"فراموش نکن چان... عشق همه چیز رو خراب میکنه..!" دیالوگی که چند سالی بود که باهاش قلب درد کشیده اش رو اروم می کرد توی ذهنش پخش شد...چان نمیخواست حسی که به پسر بغل دستش داشت فکر کنه... چان از عشق می ترسید...

بک همچنان با سری که پایین انداخته بود به زمین خیره شده بود. واقعا جرئتش رو نداشت سرش رو بالا بیاره و به پسری که حالا بهش اعتراف کرده بود نگاه کنه. ولی با جمله مخاطبش بالاخره رضایت داد نگاهش رو از شلوار جین یخیش بگیره و بهش نگاه کنه...

چانیول لرزش مردمک های مردد پسرک رو دید و حتی نگاه غم زده تویِ چشماش که از جایی شبیه به نا امیدی نشات می گرفت... قلبش درد گرفت ولی اون خودش هم بی تقصیر بود...

-ن...نه منظورم فقط دوستت دارم نیست... منظورم اینه که دوستت دارم شبیه به عشق...

پسر بزرگتر نمیدونست چرا قلبش انقدر محکم به دیوار سینه اش می کوبه... ترسیده بود...

و تصمیمی که در اخر گرفت تلخ ترین تصمیم ممکنه بود...

-متاسفم...!

و ثانیه ای بعد پسرک کوچکتر به جای خالی مردی خیره بود که از اول هم مطمئن بود قراره ردش کنه...

و بک به این فکر می کرد که حالا سر دوستیشون چی میاد... بک نمیخواست اون رابطه گرمی که این روز ها داشت رو از دست بده...

پشت درب سرد سالن سینما به در تکیه داد... چشماش رو بست و نفسش رو عمیق بیرون فرستاد ... نمیدونست حسش چیه ولی ترجیح میداد ازش فرار کنه. اون یه بار این راه رو تا اخر رفته بود... میدونست فقط اول داستان همه چیز هیجان انگیز و جالبه... انتهای این مسیر چیزی جز یه روح زخمی برات باقی نمیزاشت...

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now