-ازدیشب درد تویِ دست ها یا چشماتون نداشتین... سردرد عادیه.
چان رو به پسری که بدون اینکه خودش خواسته باشه بهش احساس بدی داشت پرسید و بعد از اینکه با حرکت سر پسر جواب منفی گرفت چارت رو تکمیل کرد.
-اگه سردردت غیر قابل تحمل شد حتما "زنگ نیاز" بالای تخت رو فشار بده. سریع خودمون رو میرسونیم.
انترن کوچکتر مثل همیشه با یه لبخند روی صورتش به پسر روی تخت گفت و به انترن بزرگتر یه چشم غره بامزه تحویل داد... متوجه دلیل این همه جدی بودن همیشگی چانیول رو نمیشد.
از اتاق بیرون رفتن.
-بیون چرا اونجوری نگام می کنی از اون موقعه تاحالا؟
بک از بالای چشم بهش نگاه کرد و خیلی نرم خندید:
-چجوری نگاه کردم مگه؟؟
چان بهش خیره شد. خنده بک به دلش مینشست. پسر کنار دستش واقعا مایه اسایش خیالش بود. حتی خندیدش هم بهش حس شیرینی رو منتقل می کرد.
-با تهدید؟!..
بک دوباره خندید.... اما قبل از اینکه فرصت کنه جوابشو بده صدایی از پشت سر پسر بزرگتر رو صدا کرد:
-چانیول؟
چان با شنیدن صدای دوست دختر سابقش استسکوپ توی دستش رو فشرد و اب دهنش رو قورت داد.
تصمیمش رو قبلا گرفته بود. حتی نیازی به تامل برای یاد اوری کردن تصمیمش تو ذهنش بود.
-چانیول؟
دختر با تردید پرسید. باور نمیکرد بعد دوسال خودشه... عشق قدیمیش... عشقی که هنوز هم از رها کردنش پشیمون بود .
زمان گذشته بود. خیلی چیزها مثل چهره هاشون و عدد سنشون تغییر کرده بود.
پسر بزرگتر خیلی وقت بود که هر روز به خودش یاداوری میکرد که اگه یه روزی دوباره عشق سابقش رو دید صداش نلرزه و زانوهاش سست نشه...
به طرف دختر چرخید....
-پارک چانیول؟ خودتی؟ اوه باورم نمیشه!
صدایی که هنوز هم باعث تپش شدید قلب دکتر دلشکسته می شد.
جایی در سینه اش بهم فشرده شد. درسته که الان مطمئن بود که به دختر روبروش دیگه ذره ای احساس عشق نداره ولی باز هم دردی که کشیده بود ناخوداگاه با دیدنش یا شنیدن صداش رو تکرار می رفت و گیرنده های دردش رو تحریک می کرد.
دختر زیباتر شده بود. چهره ای که حالا پخته تر به نظر می رسید قلب چان رو به درد می اورد.
دکترش بهش پیشنهاد داده بود که از چیزهایی که باعث یاد اوری دردش میشن دور بمونه ولی چیکار باید میکرد حالا که روبروی خودِ واقعی " درد " قرار گرفته بود.
CZYTASZ
🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍
Romans💌White hearts^^💟 🥂:Couples: ChanBaek . KaiSoo . SuLay 🥂: Genre: Romance . Dram . Flaff . Medical . NC+18 🥂: Author: Pati :) 🥂: Tel Me : @t_a_r_a_n_Pati 💒About: "داستان از اونجایی شروع شد که من احمق فکر کردم میتونم تغییرش بدم..فکر کردم شاید ا...