🌸پارت هشتم🌸

1.6K 408 135
                                    

بچه ها قبل از اينکه اين پارت رو بذارم بايد بگم که یه سرى کلمه ستاره دار تو داستان هست که لطفا انتهاى پارت نوشتم ببيننشون اگه معنى شو نميدونيد البته... 😻پاتى!
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥

بک استسکوپ* رو با یکم لرزش و ترس جا به جا کرد و رو به پرفسور کرد و با استرس  گفت:

-نمیزنه!

پروفسور پارک با بی حس ترین نگاه ممکن به دانشجو پیاز داغ زیاد کنش خیره شد و نفس خسته اش رو عمیق بیرون داد. انصافا دیگه نمی دونست باید باهاش چیکار کنه...

    اخه مگه ماکتی که تو بدنش قلب مصنوعی گذاشته بودن ممکن بود بمیره؟ که بک با این قیافه داشت خبر مرگش رو اعلام می کرد!

    کلاس امروز شون صرفا خصوصی بک بود با حضور افتخاری پارک چانیول دانشجویی که دوسال پیش این درس رو پاس کرده بود.

++فلش بک : نیم ساعت قبل!++

   بک چارت رو به دسته تخت اویزون کرد و رو به چان گفت:

-مشکل دیگه ای نداره فقط باید منتظر نتایج ازمایش اورولوژیش*  بشیم.

چان چرخید و به پرستار پشت سرشون گفت:

-لطفا براشون سونداژ انجام بدید و ادارشون رو برای ازمایش بفرستید و احیانا اگه حتی لکه های خونی دیدین به من یا دکتر بیون خبر بدین.

پرستار بعد یه چشم زیر لب مشغول اماده شدن وسایل سونداژ شد.

چان بیرون رفت و بک هم برای تنها نموندن دنبالش دوید.

جفتشون به ارومی توی راهرو اورژانس که اخرین بخش از انواع بخشی بود که باید چند ماه اخرشون رو توش می گذروندن، راه می رفتن و چان هر از گاهی چارت یکی از بیمارها رو چک و تجویز های لازم رو برای رسیدگی بهتر بهشون به پرستار ها میکرد .

با دیدن پروفسور پارک که اخرین دیدارشون مربوط به چند هفته پیش بود، چشماش برق زد.

بک عاشق پروفسور بود. اون نه تنها براش یه استاد تمام عیار بود، حکم پدر از دست رفته اش رو هم داشت و یه جایی توی قلب بک همیشه دلش می خواست که به یکی مثل اون تبدیل بشه.

پروفسور به دانشجو هاش که یکی شون چند سال پیش کلاساش رو باهاش تموم کرده بود و یکی شون به تازگی، نگاه کرد و ناخواسته از صمیمتی که بینشون حس کرد لبخند زد.

بک به طرف استادش راهشو کج کرد و چان هم به تبعیت ازش پشت سرش راه افتاد.

بعد از اینکه مودبانه احترام گذاشت و چند کلمه ای با استادش راجع به امتحان پیش روش حرف زد. یهو یادش افتاد خودش به تازگی دچار یه بیماری قلبی نا شناخته شده و پروفسور بورد* قلب داره.

++پایان فلش بک!++

چان دیگه سکوت رو جایز ندونست و جلو اومد و  استسکوپ رو از بک که دوباره درجه شیطنتش بالا رفته بود گرفت و گفت:

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now