🌸پارت بیست و چهارم🌸

2.3K 436 165
                                    

-بیون بکهیون این اولین قرارمون محسوب میشه...

بکهیون با تعجب به پسری که بغل دستش روی کاناپه در حالی که یه پتو با طرح زوتوپیا دورش گرفته بود و با کنترل در حال پلی کردن فیلمی بود که چند لحظه پیش از روی فلش به حافظه داخلی تلویزیون منتقلش کرده بود ، نگاه کرد.

-منظورت چیه؟؟

چانیول تک خنده ای کرد و گفت:

-خب الان دوست پسر محسوب میشیم ... پس... این که تو تو خونه منی و قراره باهم فیلم ببینیم یه دیت محسوب میشه...!

بکهیون چند بار در حالی که نمیتونست باور کنه صحنه جلوش یه رویا نیست و خواب نمیبینه رو بهش پلک زد و بعد چرخید و به صفحه ی تلویزیونی که هنوز توی مرحله انتخاب گزینه های پخش بود خیره شد و سعی کرد لبخندش رو قورت بده...

چانیول خنده شیطونی کرد و گفت:

-شوخی کردم...

بک از گوشه چشماش بهش نگاه کرد و در اخر اون هم شروع به خندیدن کرد.

پسر بزرگتر با لبخند فیلم رو پلی کرد... همون فیلمی بود که بعد از رد کردن پسری که حالا دوست پسرش محسوب میشد تصمیم گرفته بود خودش تنها ببینتش و اخرش هم نتونسته بود... انگار جواب منفیش به احساسات پاک پسرک بیشتر از اون که قلب بکهیون رو شکسته باشه قلب خودش رو شکسته بود...

-هی...! این...

چانیول با لبخند به طرفش چرخید و گفت:

-اره عزیزم این همونه!

بک ظرف پاپ کورن رو روی میز گذاشت و با حرص و ابروهایی که تو هم جمع شده بودند از جاش بلند شد و گفت:

-نمیخوام اینو ببینم... حس خوبی بم نمیده...

پسر دیگه لبخند مهربونی زد و با ارامش خم شد و دست دوست پسر نیم ساعتش رو کشید و کنار خودش جاش داد و با ارامش زمزمه کرد:

-بکهیون...؟

انترن جوون تر با اکراه نگاهش رو بالا اورد و منتظر شد. چانیول با کمی خجالت که سعی میکرد نشونش نده ادامه داد:

-میدونم... میدونم که خیلی اذیت شدی... میدونم که یه بار به تمام احساساتت گند زدم و الان اطمینانت رو بهم از دست دادی و حتی اگه دیگه دوستم نداشتی بهت حق میدادم... و خدا میدونه الان چقدر ازت ممنونم که هنوز احساساتت بهم رو رها نکردی...! من بهت قول نمیدم بتونم برات ادم مناسبی باشم ولی دوست دارم تمام تلاشم رو بکنم!! بیون بکهیون میتونی این یکبار رو بهم فرصت بدی؟؟ من میخوام همه ثانیه های این یک ماهی که گذشت رو جبران کنم...

بکهیون متاثر از اعترافات شیرینی که عشقش با ارامش براش کنار گوشش وقتی کمتر از چند سانتی متر با در اغوشش فرو رفتنش فاصله داشت چشماش رو روی هم فشار داد و اب دهنش رو راهی گلوش کرد. سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و سعی کرد با پلک زدن چشمای تر شده اش رو خشک کنه!

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora