🌸پارت سی ام🌸

1.9K 367 123
                                    

گوشیش رو روی گوشش جابه جا کرد و دکمه اسانسور رو به مقصد پارکینگ بیمارستان زد. با همون حالت به شیطنت های شیرین دوست پسرش خندید.

-جون اگه من میفهمیدم تو انقد شیرین زبونی رو از کجا میاری خوب بود!

-حس میکنم بهم توهین شد!

جونگده با یه جدیت مصنوعی گفت و دوباره اریم رو به خنده انداخت.

-چجوری روت میشه الان بخندی ؟ این به خاطر تو که
وظایفتو به خوبی انجام نمیدی! اگه یذره اهل جوک گویی بودی الان نباید خودت بهم میگفتی شیرین زبون! اصلا مگه این شیرین زبونی ها وظیفه بیبی گرل ها نیست؟؟؟؟؟؟

-اوه !! یعنی از الان باید صدات کنم ددی؟؟ میخوای یذره به صدام تحریر هم بدم که بیشتر خوشت بیاد؟

خوب میدونست جونگده داره باهاش شوخی میکنه... هر جفتشون میدونستن اگه قرار بود همچین کینکی رو شروع کنه احتمالا که نه قطعا اونی که باید وظیفه دام رو به عهده بگیره اریمه... چون هیچ جوره امکان نداشت جونگده بتونه از پس دام اریم بودن بر بیاد...

البته فقط اون نبود هیچ کس نمیتونست از پسش بربیاد....!!

-حیف که ددی بودن تو حیطه کاری من نیست وگرنه قطعا بدم نمیومد!

پسر پشت خط بحث کردن با اریم رو دوست داشت. ولی حواسش بود که زیاده روی نکنه چون میدونست دوست دخترش از بحث کردن زیاد خسته میشه!

-خوبه که خودت میدونی حداقل!

بعد اینکه خنده اش تموم شد ، گفت. و از در اسانسور بیرون اومد.

-اریما من باید برم واسه ضبط! ببخشید ... دوست دارم . به محض اینکه کارم تموم شد باهات تماس میگیرم!

-اشکال نداره. به کارت برس. منتظرت میمونم.

-عاشقتم فعلا.

-جونگده؟

قبل از اینکه تلفن قطع شه یکدفعه گفت و باعث شد تپش قلب پسر بخت برگشته پشت خط برای چند ثانیه متوقف شه! چجوری باهاش اینکارو میکرد؟ زمان زیادی نبود... و این دیگه زیاده روی بود... هیچ چیز تاحالا به اندازه تاتر نتونسته بود انقدر احساساتش رو به جریان بندازه و حالا اریم داشت به راحتی انجامش میداد.... درسته که ترسناک به نظر میومد ولی جونگده عاشقش بود... و از بابتش واقعا ممنون بود.

-جونم؟

-کی بر میگردی سئول؟ دلم برات تنگ شده...

قسمت اخر حرفش رو با اروم ترین تُن صدایی که میتونست، گفت و حتی ته دلش ارزو میکرد که مخاطبش اصلا نشنوه چون واقعا نمیدونست بعدش باید چه ری اکشنی نشون بده که نرمال باشه و شبیه خودش باشه... و بعدش بدون اینکه صورتش رو جایی شبیه آینه ، ببینه دویدن خون به گونه هاش رو حس کرد.

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz