🌸پارت بیست و پنجم🌸

2.4K 475 166
                                    

-نونا؟

اریم یکی از میوه های خرد شده ی تویِ ظرف رو برداشت و منتظر به برادرش که بغلش در حالی که یه کوسن رو بغل کرده بود و از نیم ساعت پیش که کنارش نشسته بود هر پنج دقیقه صداش میکرد و بعدش سکوت میکرد، نگاه کرد .

با دوباره سکوت پسر بغل دستش چنگالی که توی دستش بود رو به سمتش گرفت و گفت:

-میگی چیشده یا نه؟ باز یه گندی زدی میدونم... ولی بهتره به حرف بیای!!

و با دو انگشتش اول به چشم های خودش و بعدش به چشم های برادرش اشاره کرد و باعث شد بکهیون اب دهنش رو قورت بده و سرجاش صاف تر بشینه...

-نونا... اگه بفهمی من بدون اطلاعت ...

-میدونستم... میدونستم... بیون بک... زودباش چه گندی بدون اطلاعم زدی؟؟؟

بکهیون به عضلات صورتش یه چین مضطرب داد و قبل اینکه دوباره پشیمون بشه به حرف اومد.

-نونا من با یکی قرار میزارم و میخوام فردا شب دعوتش کنم. امیدوارم اوکی بدی و ناراحت نشی که بت نگفتم! خیلی وقت هم نیست!

بدون اینکه بین کلماتش فاصله بندازه یا نفس بگیره پشت سر هم جمله هاش رو گفت و قبل از اینکه خواهرش دوباره به گربه ماده خشمگین تبدیل بشه از روی کاناپه بلند شد و کوسن توی دستاش رو جلوی صورتش گرفت و از همون پشتش گفت:

-به جان خودم اولین نفر به تو گفتم. هنوز سه هفته نشده. فقط نشد که بگم وگرنه میگفتم...!

بعد از چند دقیقه که هیچ ری اکشنی از دخترک روی کاناپه دریافت نکرد با کمی بهت از گوشه کوسن کرمی رنگ توی دستاش بهش نگاه کرد.

و با شلیک خنده اریم روی کاناپه حتی بیشتر بهتش زد. چه بلایی سر خواهرش اومده بود...؟ یه قدم عقب رفت و خیلی نامطمئن به حرف اومد:

-نونا... حالت خوبه؟؟؟ ازم عصبانی نیستی؟؟

اریم در حالی که هنوز نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره با قیافه ترسیده و متعجب برادرش شدت خنده اش بیشتر هم شد.

-نو..نونا... میدونی کم کم داری عجیب میشی؟

دختر بزرگتر دلش رو گرفت و بین خنده هاش و نفس نفس زدنش از خنده گفت:

-دیوونه... برا.. براچی ... باید .. عصبانی بشم؟؟ احمق! نکنه شب امتحانت هم میخواستی بری پیش اون؟

*فلش بک*

-نونا این خوبه؟؟

دخترک خسته روی تخت خیلی بی حس سرش رو به نشونه "خوبه" تکون داد. اریم بخت برگشته که از نیم ساعت پیش مجبور به نشستن روی تخت شده بود به چهارمین دست لباس عوض شده توی تن برادرش خیلی بی حس زل زد.

نگاهش رو چرخوند و به لباس هایی که هرکدوم بعد از یکبار تن خوردن به جایی پرت شده بودند نگاه کرد.

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora