🌸پارت سيزدهم🌸

1.8K 392 250
                                    


اریم یه دستمال از تویِ جعبه دستمال کاغذی رویِ میز تریا بیمارستانشون برداشت و جلوی پسری که مشغول خوردن که نه درو کردن هر نوع خوردنی رو میز بود، گرفت.

-بک؟ اروم بخور... تو این دو روز هیچی نبود بخوری؟؟ نگفتم هیچ وقت به خودت گرسنگی نده؟؟ تو بیمارستان خراب شدتون بهتون غذا نمیدن؟ هی با توام...

بک سرشو بالا اورد و به خواهرش نگاه کرد و بعد از دیدن ابرو های خواهرش که تو هم جمع شده بودند، همونطور با دهن پر لب هاش رو کشید و سعی کرد لبخند بزنه...

قصد نداشت به خواهرش چیزی راجع به اون دو شب کذایی بگه و نگرانش کنه البته توضیح دقیق ترش این بود که نمی خواست مجبور شه به خاطر نگرانی های خواهرش یک هفته خونه بمونه...

بالاخره لقمه جویده و نجویده تویِ دهنش رو به مجرای گلوش فرستاد تا پایین بره.

-نونا وقت نداشتم... خودت هم دکتری میدونی...

با زنگ خوردن گوشی خواهرش بی اختیار سکوت کرد.

-چی؟ باشه من میرم میگیرمش...

بک برای متوجه شدن چیزی از حرف های خواهرش سرش جلو برده بود و چشماش رو ریز کرده بود.

همین که دست خواهرش پایین اومد، پرسید:

-چی شده؟؟

همزمان با جمع کردن وسایلش از رویِ میز طوری که انگار از عادت های کوفتی بک راجع به کنجکاویش خبر داشت و خودش هم بهشون عادت داشت، گفت:

-هیچی میریم بیمارستان شما... باید یه بسته رو از بخش زنان و زایمان بیمارستانتون بگیرم.

بک سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و از پشت میز بلند شد.

----------------

سرش رو به عقب چرخوند.

مردی که با نگاه خیرش از سر خیابون تا اینجا دنبالش اومده همچنان به راه رفتن دنبالش ادامه میداد.

ترسیده بود. حتی اگه معجزه هم رخ میداد تو اون ساعت هیچ کس تویِ محله معمولی و کم رفت امدشون، پیدا نمی شد.

دستای لرزونش گوشیش رو از توی کیفش در اورد تا با پدرش تماس بگیره ولی قبل از اینکه حتی فرصت کنه رمز گوشیش رو بزنه دستش تو دستایِ مردی که تمام مدت دنبالش راه افتاده بود، اسیر شد.

با چشمهای ترسیده بهش نگاه کرد و گفت:

-اجوشی... چی کار میکنید؟؟

مردک هورنی روبروش بعد از یه نیشخند کثیف گفت:

-باهام بیا... قول میدم بهت بد نمیگذره...

سعی کرد دست مردی که مثل یه فاحشه نگاهش می کرد رو پس بزنه...

مرد ابرو هاش رو تو هم جمع کرد و از بین دندون های بهم قفل شدش گفت:

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora