🌸پارت سی و دوم🌸

939 235 38
                                    


این اولین بار بود که توی اداره پلیس بودن و اون هم نه یک حضور معمولی بلکه به عنوان مضنونین شماره یک یه پرونده که از هر طرف بهش نگاه میکردند نمی فهمیدنش...

بکهیون رو که به محض ورود به یه اتاق دیگه برده بودند و چانیول از همون لحظه اول شروع به بالا پایین پریدن کرده بود و بعد یک ساعت رسما داشت التماس میکرد ولی هیچ کس حتی بهش اهمیت نمیداد و این حتی بدتر روی قلب همشون خط مینداخت ...

ییشینگ از اون موقعی که در ماشین پلیس براش باز شده بود و توش نشسته بود تا همین دقیقه که نزدیک یکی دو ساعت از اومدنشون به اون اتاقگ که با میله های فولادی نقره ای رنگ دیوار شده بود، میگذشت ، حتی یک کلمه هم محض رضای خدا نگفته بود و سوهو کنارش داشت خودشو به اب و اتیش میزد تا جواب بگیره ازش... کیونگ توی بغل جونگین کز کرده بود و جونگده حتی نمیدونست چجوری کارش به اینجا کشیده و با اینکه هر لحظه بودنش توی اون تاق سرد به اندازه دلار ها از ارزش و معروفیتش کم میکرد نمیتونست نگران خودش باشه و به اریم تنهایی که احتمالا الان از زور گرسنگی یا تشنگی یه گوشه روی یه زمین سرد افتاده بود فکر نکنه...

-میتونم ثابت کنم!! مدرک دارم فقط بذارید بیون بکهیون رو ببینم!

بالاخره چانیول کم اورد و بدون اهمیت به هیچ چیز دیگه ای داد زد و باعث شد همه ادم هایی که اون لحظه اون جا حضور داشتن به طرفش بچرخن....

چان داد زد و عصبی و نگران دستش رو بین موهاش کشید و تقریبا از ریشه درشون اورد.

"ارامشش رو گرفته بودند میتونست اروم باشه و یا درست فکر کنه؟!" بکهیون شاید مدت زیادی نبود که باهاش توی یه رابطه بود اما جوری بهش دلبسته شده بود که خودش هم گاهی فراموش میکرد زمانی بوده که بدون وجود پسر ریزه میزه اش که چند اتاق اون طرف تر ، اجازه دیدنش رو بهش نمیدادند ، زندگی کرده بود.

رابطه اشون به جایی رسیده بود که نمیتونست بدون بک بودن رو حتی تصور کنه با کی داشت شوخی میکرد بکهیون همونی بود که تونسته بود لبخند و حس های خوب رو به زندگیش برگردونده...

چانیولِ قبل بکهیون شبیه شهری بود که بعد از غارت شدن و تخریبش رها شده بود و هیچ کس دیگه ای توش سکونت نداشت و بکهیون همون قهرمانی بود که با دیدن شهر تصمیم گرفته بود از نو بسازتش و بعد موندگاریش تبدیل به زیباترین شهر جهان شده بود که همه ادم های دنیا میخواستن ببیننش...

تاریک ترین خاطره های زندگی بیست و هشت ساله اش روز هایی بود که جه ها ترکش کرده بود و اون باور نداشت بتونه بدون دختری کهبه چشم همه دنیاش بهش نگاه میکرد ادامه بده....

بکهیون شبیه فیلم های فانتزی فرشته نورانی نجاتش شده بود که دستش رو گرفته بود و از جهنمی که توش اسیر شده بود بیرونش اورده بود. حتی اون وقتی که هنوز باهم توی رابطه رسمی نرفته بودند و فقط یه هم یونیتی ساده توی یه پانسیون بزرگ بودند ... بک از همون روز ها خاطره های تلخش رو کم رنگ تر کرده بود و لب هاش رو وادار به تجربه دوباره خندیدن های واقع...

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now