🌸پارت سی و ششم🌸

1.5K 290 141
                                    

-نه اونجا نذارش... هی هی داری چیکار میکنی؟

اریم همونجوری که یکم دیگه از دست سرویس تالار روانی میشد داد زد و تند تند برای خودش شمرد و نفس های عمیقی گرفت تا ارامشش برگرده... چیشد که باز اون مادر داماد شده بود؟؟ خودش هم نمیدونست...

-نونا؟

بکهیون بود که از بین اون همه گرد و خاک و جابه جا شدن وسیله ها اسم خواهرش رو صدا میزد.

اریم چرخید تا منبع صدا رو پیدا کنه و با دیدن برادرش لبخند شیرینی رو به جفتشون هدیه کرد. باعث ارامش خاطر بود که بالاخره شیفت یکی از پسر هاش تموم شده بود...

-شیفتت زودتر از همیشه تموم نشده؟

پسر کوچکتر به خواهرش که انقدر سرش شلوغ بوده که گذر زمان رو متوجه نشده خندید و با مهربونی توضیح داد:

-نونا ساعت نزدیک 12ست. من که صبح ها شیفت لانگ ندارم که...

اریم با شدت دستش رو چرخوند تا ساعتش رو نگاه کنه ، که بکهیون مطمئن بود اگه در نیومده باشه احتمالا تاندون های مفصلی خواهرش مشکل دار شدن...

شهادت ساعتش به این که برادرش راست میگه باعث شد به صورتش چین بده و دوباره بچرخه و به اشوبی که هیچ جوره فکر نمیکرد برای فردا اماده شه نگاه کرد...

-نه اون میز جاش اونجا نیست.... خانم لی قرار بود دسته گلها جلوی جایگاه گذاشته بشن چرا داری میذاریشون جلوی صندلی مهمون ها؟

زن گیج نگاه دخترک کرد و گلدون های توی دستش رو بالاتر نگه داشت...

اریم چشماش رو بست و خودش رو برای هزارمین بار توی اون روز به ارامش دعوت کرد... بکهیون لبخند کشیده ای زد و از جلوی دختر بزرگتر رد شد و دسته گل ها رو قبل از این که اریم چشم هاش رو باز کنه از دست خانم لی گرفت و همونجایی که خواهرش توضیح داده بود قرارشون داد.

اریم لبخند زد... البته که این بکهیونِ خودش بود... داداش کوچولویی که خودش بزرگش کرده بود و حالا تبدیل به همچین مرد جنتل و جذابی شده بود...

استین های شومیز چهارخونه اش رو مرتب تا کرد و بالا داد و همونطور که طبق عادتش موهاش رو با کش همیشه دور مچش دم اسبی بست... بالاخره تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه نمیتونست همش به امید این که سرویس تالار به حرفاش گوش کنن خودش رو با داد زدن خسته و کلافه کنه...

لبه های میزی که میخواست جابه جاش کنه رو گرفت و قبل از تکون دادنش بکهیون دقیقا روبروش اون طرف میز رو گرفت و اجازه داد خواهرش مسیرشون رو مشخص کنه...

اریم لب پایینش رو گاز گرفت و خندش رو قورت داد... از ته دلش واقعا به بکهیونش افتخار میکرد...

میز جا به جا شد و بعدش باقی کار ها سریع تر از چند ساعت قبل که بکهیون نیومده بود پیش رفت...

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now