🌸پارت سی و چهار :2🌸

834 237 27
                                    


اخرین بیمارش رو ویزیت کرد و یه نفس عمیق کشید. مطمئن بود بکهیون الان خلوت ترین و بدون رفت و امد ترین قسمت بیمارستان رو پیدا کرده و تبدیلش کرده به خلوتگاهش تا بتونه استرسش رو کم کنه... دخترک نوزاد هنوز جواب ازمایشش مشخص نشده بود و به قطع میتونست بگه دوست پسرش از پدر مادرش هم براش بیشتر نگران بود...

چانیول واقعا از این که دوست پسرش انقدر سوییت و دوستداشتنی راجع به همه فکر میکرد ، لذت میبرد ولی بعضی وقت ها یه حس حسادت کوچولویی زیر پوستش به حرکت در میومد و قلقلکش میداد دقیقا مثل الان که داشت دنبال پسر ریزه میزه ای که از نظر چانیول هنوز به اندازه ای که یه دکتر باشه بزرگ نشده بود ، میگشت و هر دری که توی راه رو بخش اطفال رو که روش علامت راه پله زده بود رو باز میکرد...

اون خیلی خوب عشقش رو میشناخت و مطمئن بود که بالاخره توی یکی از ایستگاه بین پله ها پیداش میکنه...

و در اخر رو هم باز کرد و از موفقیتش لبخند زد... بکهیون دقیقا پشت در روی اولین پله نشسته بود و یه کتاب بزرگ با نام: " چگونه صرع رو بشناسیم" روی پاهاش بود و در حالی که انگشتای باریکش دور یه نون قندی کاور شده بود و بدون اینکه متوجه حضور چان شده باشه به خوردن و مطالعه اش ادامه میداد....

چانیول به لپ های باد کرده اش نگاه کرد و جلوی صدای خنده اش رو گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد قیافه اش جدی شده و یکی از تا های ابروهاش بالا پریده ، تقه ی ارومی به در پشت سرش زد و باعث شد بکهیون با نگاهی که انگار یه بچه سه ساله است که به کابینت خوراکی ها دست برد زده با استرس به سمت ایستگاه پشت سرش برگشت و با دیدن چان ابروهاش بالا پرید.

-تو چجوری منو پیدا کردی؟

همونجوری با دهن پر پشت سر هم گفت و حالت نگاهش از یه پسر بچه توی دردسر افتاده به دوست پسر تخس پارک چانیول تغییر داد.

-اومدم ببینم باز چه اشغالی داری میخوری؟؟

-هیچی هیچی نون خالی!! اینم اجازه ندارم؟؟ خب گرسنه ام بود... نودل که نه کیمچی تند نه کیمباب بدون برنج سرخ شده... خب بگو یه دفعه بمیرم راحت شم...

بکهیون با صدایی که سعی میکرد بالا نره و کمی عصبانیت گفت و پسر بزرگتر رو به خنده انداخت...

جلو تر رفت و همونطور که بالشتک رو پشت سرش نگه داشته بود تا دوست پسرش نبینه ، کتاب رو از روی پاهای عشقش برداشت.

-بلند شو!

بکهیون با تعجب نگاهش کرد و منتظر توضیح دوست پسر همیشه خدا ضد حالش شد.

-پاشو بیبی...

و کافی بود جمله دوم از بین لب هاش خوش فرمش بیرون بیاد تا بکهیون خیلی خودجوش از جاش پاشه و منتظر بهش نگاه کنه...

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now