🌸پارت بیستم🌸

1.9K 459 289
                                    


-بک؟؟؟ کافیه!

دختر بزرگتر به برادرش که میکسر رو همچنان فشار میداد تا محتویاتش از این هم که هست له تر و بد رنگ تر بشند هشدار داد و وقتی جواب نگرفت وارد اشپزخونه شد تا توجه برادرش رو به خودش جلب کنه.

-بکهیون!

زمزمه کرد و دستش رو روی انگشتای برادرش که عمیقا توی فکر فرو رفته بود گذاشت تا بی خیال اون چیزی که اریم هیچ ایده ای نداشت که بعد از این همه له شدن قراره تبدیل به چه خوراکی بشن ، بشه!

و بالاخره بکهیون با لمس دستهاس خواهرش دست از میکس کردن مواد غذایی که حالا دیگه به درد نمیخوردن کشید!

-اوه شت!

وقتی متوجه گندی که زده بود شد با حرص زمزمه کرد و خواهرش حتی نگران تر نگاهش کرد.

صبح که بک گفته بود که نمیخواد به پانسیون بره چون شیفت شب کلافش کرده نگران شده بود ولی اهمیتی نداده بود و به خودش اطمینان داده بود که اون فقط کمی خسته است...

و نیم ساعت بعد که کیونگ به تلفن خونه زنگ زده بود تا حال دوستش رو بپرسه –اتفاقی که هر صد سال یک بار رخ میده- چون بک تلفنش رو خاموش کرده اوضاع به نظرش حتی عجیب تر اومد!

ولی سعی کرده بود به روی برادرش نیاره. خب به هر حال بک دیگه یه پسر بچه چهار ده ساله نبود...

ولی حالا که ساعت از هشت بعد ظهر رد کرده بود ، با وجود سکوت بک و بی تمایلیش به انجام کارهایی که وقتی تو خونه بود انجام میداد نتونست بیشتر از این سکوت کنه و از اتاق مطالعه اش دل کنده بود تا از بردارش دلیل رفتار های عجیبش رو بپرسه!

بکهیون میکسر رو از برق کشید و مواد داخلش رو توی سطل زباله خالی کرد.

دختر بزرگتر به کارهای حرصی برادرش تو سکوت نگاه کرد و وقتی که بالاخره بک پارچ دستگاه میکسر رو سرجاش گذاشت دوباره صداش کرد:

-بکهیون!

-بله نونا؟

پسر کوچکتر با احترام و البته کمی کلافگی که به وضوح توی کلماتش موج میزد گفت.

-چند لحظه بشین!

اریم خیلی جدی گفت و بکهیون بدون سوال اضافه یکی از صندلی ها رو جابه جا کرد و نشست.

بطری شیر رو از یخچال در اورد و یک لیوان ازش رو روی میز گذاشت.

اون بک رو با کمی اغراق بزرگ کرده بود خوب میدونست که معدش داره میسوزه ولی بدون هیچ دلیلی داره ایگنورش میکنه.

پسر کوچکتر به تلاش خواهرش لبخند زد.

اریم قرص بک رو هم کنار لیوان گذاشت و در اخر جلوی برادرش نشست.

-نونا الان یه مامی کامل شدی!

بکهیون با شیطنت به خواهرش نگاه کرد و گفت و جوابی جز چشم غره های کیوت خواهرش تحویل نگرفت!

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now