از پنجره سمت چب به ساختمون نگاه کرد نگاه کرد. هیچ ایده ای نداشت که چرا دنبال ماشین نقره ایِ که حالا توی پارکینگ اختصاصی ساختمونشون چرخیده بود اومده بود...فقط وقتی که سوار ماشینش شده بود تا به طرف خونه اش که تازگی ها حتی از قبل هم خالی تر به نظر می رسید بره با دیدن دختر و پسری که نمیدونست بهشون بی توجه باشه از بیمارستان بیرون می اومدن طی یه تصمیم کاملا انی تا اینجا اومده بود...
تقصیر اون نبود که ناخواسته لبخند های خسته بکهیون براش در عین حال که زیبا بودن روی قلبش خط می کشیدن چون مخاطبشون دختری بود که با دقت در ماشین رو براش باز می کرد...
چانیول نمیدونست چرا حتی حالا که جلوی ساختمون بلند خونه ای که چند باری در گذشته دوستش که حالا میدونست حسش بهش چیه رو روسونده بود ایستاده بود ، نمیتونست خودش رو متقاعد کنه که باید یه کاری بکنه...
شاید بهتر بود باهاش حرف میزد...
اما چی باید می گفت...؟
نفس عمیقی که اصلا بی شباهت به یه اه پر از ناامیدی نبود کشید و دکمه استارت رو زد...
----------------
-بکی....؟
کیونگ با نگرانی وارد یونیت شد. صبح از بچه ها قضیه رو شنیده بود. پسر دیگه لباش رو کش داد و لبخند رنگ و رو رفته ای به دوست صمیمش تحویل داد...
-بک مازوخیسمی چیزی هستی تو؟؟ حداقل یه روز میموندی تو خونه.... چرا باز پا شدی رفتی بیمارستان؟؟
کیونگسو با اخم جدی ای رو بهش اعلام کرد و بکهیون عادی جواب داد:
-نمیخواستم بمونم خونه...
-اخه احمق با کی لج کردی ؟؟
-دوست پسرت کجاس؟؟ چرا باز تنهایی؟
بک بی ربط از سوال دوستش پرسید و خیلی واضح اعلام کرد که نمیخواد راجع بهش حرف بزنه و کیونگ باید احمق می بود اگه منظور دوستش از این عوض کردن ناشیانه بحث رو نفهمه... اه کشید...
-هی بچه ها!
جونگین سرشو از بین در یونیت رد کرد و بعدش وارد شد.
-اوه بک حالت خوبه؟
بک به دوست پسر دوستش لبخند زد با سرش تایید کرد و پسر بلند تر ادامه داد:
-ما تازه فهمیدیم ببخشید که ...
-خوبم بابا! چرا این شکلی شدین...؟
بکهیون بی حوصله گفت و دو پسر دیگه نگاه نگرانی بهم رد و بدل کردن و دوباره به دوست اسیب دیدیشون خیره شدن...
---------------
-خودم میرم...! ممنون سو...
-بک دیوونه نشو بیا خب میرسونیمت...
YOU ARE READING
🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍
Romance💌White hearts^^💟 🥂:Couples: ChanBaek . KaiSoo . SuLay 🥂: Genre: Romance . Dram . Flaff . Medical . NC+18 🥂: Author: Pati :) 🥂: Tel Me : @t_a_r_a_n_Pati 💒About: "داستان از اونجایی شروع شد که من احمق فکر کردم میتونم تغییرش بدم..فکر کردم شاید ا...