☀️Part :3☀️

952 200 11
                                    

یه عالمه ووت بدید به داستان کیوتم ❤️❤️😂🍸

مامان بزرگ حتی نمیتونست ازش جدا بشه، فقط محکم از بازوش گرفته بودو مدام لمسش می‌کرد.

جونگین هم سر خوش از حس توجهی که بهش میشد غذایی که جلوش بود رو با حس قدر دانی تند تند می‌خورد و گهگاهی یه نگاه به هردو جفت چشم منتظر مینداخت که با لذت خیره اش بودن.

-بخورجونگینم بخور عشقم... چقدلاغرشدی؟!

+ خوب میخورم مامانی ممنون

- خوب جونگین... پس تموم شداین دوری

پدربزرگ اعلام کردو دستاش رو روی میز تکیه گاه کرد.

+بله پدربزرگ حالامن اینجام وشمادیگه نیازی به کس دیگه ای ندارین

_اگه کس دیگه منظورت کیونگه بایدبگم که اون قرار نیس از پیش مابره

+پدر بزرگ من دیگه هستم چه نیازه به اون

_مابهش نیازنداریم اون که بهمون نیازداره مامیخوایم اون پیشمون بمونه

+ولی...

-ولی و اما نداریم... عزیزم اونو مثل برادرت بپذیر... هم؟

وبازهم قدرت عجیب مامان بزرگ که با فشردن دستش سعی بر قانع کردنش داشت.

+ باشه باشه من تسلیمم

تند و کلافه گفت وچند ثانیه با غذاش ور رفت اما نتونست طاقت بیاره وباعصبانیت بلندشد و رفت سمت اتاقش، در رو به هم کوبید و رفت روتختش، تقریباخودش رو پرت کرد روش...

تندتندوبلندنفس می‌کشید... درست مثل پسر بچه ای که دوستاش اونو طرد کردن و حالا مجبوره تنهایی سر کنه.

اون کی انقدرنسبت به پدربزرگ و مادربزرگ حساس شده بود؟! این چه حسی بود؟!

درست از وقتی که فهمید پای یکی دیگه تو زندگیشون باز شده و عشقی که تا الان تمام و کمال برای خودش بوده قراره از حالا به بعد بین دونفر تقسیم شه این بلاها سرش اومده بود .

حس دوباره بچه شدن... حس مالکیت بی قید و شرط...

کامل رو تخت جا گرفت و دستش رو حائل پیشونی اخموش کرد.

اونقدر خسته راه بود که دیگه فکرای جورواجور دست از سرش بر دارن و بدون اینکه متوجه بشه به خواب بره.
______________________________________

بعداززمان نامعلومی با صدای خنده ی پدربزرگ ومادربزرگ وشخص ثالثی بلندشد,باچشمای نیمه بازنشست وپاش روازتخت آویزون کرد ,ساق دستاش روبه زانوهاش تکیه داد و دستاش رو به هم گره زد و بهشون خیره شد.

فضای اتاق تیره بودواین نشون میدادساعات زیادیه که خوابیده و با صدای خنده های بلندشون که کلافش کرده بود از خواب بیدار شده بودو این تخس ترش می‌کرد.

You Again ❤️[کامل شده] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ