☀️Part :29☀️

604 123 29
                                    

ووت یادتون نره❤️
______________________________________

+مادر جون؟

=بله عزیزم؟

+جونگین...زنگ نزد؟

=میاد عزیزم، انقدر خودتو اذیت نکن

کیونگ بعد نگاه ناامیدی سمت حیاط پشتی رفت و وسطش ایستاد و به گل هایی که فارغ از این دنیا داشتن از زندگی خودشون لذت میبردن نگاهی انداخت.

درمورد زندگی تاریک مادرش ،مردی که پدرش بود و خانواده ی فعلیش فکر کرد.

یعنی جونگین نسبت بهش سرد شده بود؟

مگه اون مقصر بود؟!

اره حتما بخاطر اینکه خانواده ای که هیچ وقت ندیده بودتشون زندگی رو از جونگین گرفتن ازش متنفر بود،دیگه نمیخواست ببینتش...

تقریبا نزدیک به یک روز بود که جونگین رو ندیده بود و این بیشتر توهمیش میکرد.

از مردی که باعث همه ی اینا شده بود متنفر بود!حاضر بود برگرده عقب و بفهمه خانواده اش فقط ادمای بی مسئولیتی بودن که رهاش کردن نه اینکه نابودکننده ی زندگیِ اینو اون!!

با صدای کوبیده شدن در از جاش پرید و متعجب برگشت سمت در تا ببینه داخل چه خبره.

مادربزرگ مدام با صدای بلند از جونگین سوال میپرسید ولی اون جوابی نمیداد،دیدش که بهش نزدیک میشد اونم با اخمی که نمیدونست از کجا اومده.

جونگین وقتی رسید بی توجه به ترس کیونگ مچ دستش رو گرفت و دنبال خودش کشیدش.

خانم کیم ترسیده فقط دنبالشون می‌کرد.

وقتی وارد اتاق شدن خواست چیزی بگه که با بسته شدن در و پشت بندش قفل شدنش حالش کمی بد شد.

جونگین وسط اتاق ولش کرد و همزمان که میرفت سمت چمدونِ کیونگ بهش توپید.

-لباساتو جمع کن ...هر چیزی که ضروری تره

کیونگ شوکه پلک زد.

+چرا؟

-جمعشون کن فقط

جونگین بعد باز کردن چمدون کیونگ سمت کمدش رفت و یه دسته لباس رو از توش برداشت و پرتشون کرد تو چمدون.

+جونگین؟

کیونگ با بغض گفت و به پشت جونگین خیره شد،جونگین یهو متوقف شد و دستش رو به کمد گرفت تا تعادل خودش رو حفظ کنه.

+چیشده؟...چرا اینجوری شدی؟

-کیونگ فقط کاری که میگمو انجام بده

جونگین دوباره اروم تر مشغول شد و بدون برگردوندن سرش گفت.

+پشیمونی؟

با حرف عجیب کیونگ ،جونگین برگشت طرفش و با چشمای به خون نشسته که ترسناکش کرده بود بهش خیره شد.

You Again ❤️[کامل شده] Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin